سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( یکشنبه 90/11/16 :: ساعت 2:30 عصر)


اکثر اوقات دست دلمو میگیرم و دنبال خودم میکشونمش... همین طوری که داره دنبالم میاد بهش میگم ببین حواستو خوب جمع کنا! نباید هر وقت دلت میخواد تنگ بشی! نباید برا آدمای خاص، زمانای خاص، مکانای خاص تنگ بشی... باید خودت هوای خودتو داشته باشی... باید مدام حواست به اندازه ت باشه که خیلی تنگ نشه... اونم طفلی هی سرشو به علامت تایید تکون میده و زیر لب، چَشمی میگه... اما نه با رضایت ِ کامل.. از چشماش میفهمم اینو... بهش میگم ببین اینا که میگم برا خودت خوبه... وقتی تنگ بشی و دستت کوتاه باشه از دیدن ِ اون آدما، وقتی نتونی بری اون جاها، وقتی سالیان ِ سال بگذره ازون زمانا و نتونی تکرار کنی اون لحظه هاتو... اون وقت ِ که خودت له و لَوَرده میشی! اون وقته که بی تابی میکنی و منم که اعصاب ندارم، بهت بی محلی میکنم و خورد و خمیر میشی! میره تو فکر... حالا دستمو بهتر گرفته و داره دنبالم میاد... گهگاهی یه لبخندم بهم میزنه و با چشماش ازم تشکر میکنه که انقد به فکرشم و بهش این چیزای مهم رو گفتم!

طفلی.. دلم براش میسوزه... خیلی تحمل میکنه... خیلی راه میاد باهام... اما یه جاهایی دیگه توان نداره... یه جاهایی پاهاش رو روی زمین میکشه و میگه دستم رو ول کن... دلم میخواد تنگ شم... خسته شدم بسکه بی محلی کردم به فکرام... اما من باید دستش رو محکم بگیرم و نذارم... اگه ولش کنم و بره دیگه چیزی ازش نمیمونه... خوب میشناسمش... اون روز داشت یواشکی بهم میگفت دلم میخواد برا بودن کنار ِ  این آدما و این زمان و این مکان تنگ شم... خواستم دستشو ول کنم تا راحت ِ راحت تغییر ِ اندازه بده... اما دلم نیومد... ترسیدم... بهش گفتم فقط حق داری برا مکانش تنگ شی چون راه ِ علاج داره... اسم مکان رو که آوردم یادش افتاد یه مکان هست که هیچ وقت نباید حرف ِ تنگ شدنش رو بزنه بهم... چون هیچ وقت بهش اجازه نمیدم... بیچاره دلم... بیچاره من...






سفارش تبلیغ
صبا ویژن