سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( سه شنبه 90/12/16 :: ساعت 12:30 عصر)


از مترو زدم بیرون

هوا سرد بود و تند قدم بر میداشتم تا زود برسم به محلِ جلسه...

یه خانومی از روبرو می اومد...

هر دومون همو نگاه کردیم و با لبخند از کنار هم رد شدیم

بعد از چند قدم جفتمون یهو برگشتیم!

رفتیم سمت هم

سلام دادیم و...

من گفتم پس چرا این وری میری؟

انگار نشنید

گفت ما با هم مکه بودیم؟

گفتم مکه؟!

گفت آره کاروان آقای عجمی...

گفتم آره!

گفت تو نفر اول شدی و جایزه...

گفتم آره!!

اون درست شناخته بود

اما من اونو با یکی دیگه که فکر میکردم شاید تو اون جلسه ای که من دارم میرم باشه، اشتباه گرفته بودم!

خیلی شبیه بودن آخه...

خودشو که به هیچ عنوان یادم نمیومد!

خنده مون گرفت و از هم جدا شدیم...


توضیح نوشت: اون آدمی که من باهاش اشتباه گرفتم رو فقط یه بار دیده بودم!






سفارش تبلیغ
صبا ویژن