سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/1/10 :: ساعت 1:40 عصر)


از آدمای وراج خیلی خوشم نمیاد

اونم ازونا بود و یه مدل خاصی که باعث شده بود کلن خوشم نیاد ازش!

قبل از جهادی، سه روز توی قم با هم بودیم هی با خودم تمرین کردم سمتش نرم و کاری به کارش نداشته باشم

وقت ِ  رفتن به جهادی، سوار قطار که شدیم پرید توی کوپه ی ما! میخواستم کله مو بکوبم تو پنجره!

خودمو کنترل کردم...

چند ساعت گذشت و رییس اعلام کرد که کی توی کدوم روستاست

من و فردِ مذکور با هم توی روستای اسپند ثابت بودیم!!

این بار دیگه می خواستم کله ی اونو بکوبم توی در!

هی خودم رو کنترل می کردم و  می گفتم حتمن حکمتی داره و خدا اینطور خواسته

میگفتم من می تونم باهاش کنار بیام...من می تونم!

هی برا خودم انرژی مثبت می فرستادم... هی خودمو بی خیال نشون می دادم...

اما تا وراجی هاشو می دیدم ابر ِ انرژی هام متلاشی می شد!

خدا رو صد ها هزار مرتبه شکر که محل ِ فعالیتمون جدا بود و فقط موقع ناهار خوردن تحملش میکردم!

چند روزی ط.ع  با ما دو تا اومد و اونم  شاکی تر از من...

کلن هر کی به ما دو تا می پیوست می خواست خرخره ی فرد ِ مذکور رو تا آخرش بِدَره!

برای هم شده  بودیم مار و پونه...

کلی سر به سر هم میذاشتیم...

نه فقط من بلکه هر کی به درون ِ وراجش پی می برد چهار انگشت(علامت مخصوص ا.ک) رو نشونش میداد!

حالا آدم سالش رو با همچین فردی تحویل کنه دیگه خیلی اسفناکه...

روزها می گذشت و پونه های دم ِ لونه ی ما خوش طعم تر می شد!!

بنده خدا رییس تا می دید ما دو تا تنها باید بریم روستا خودش همراهمیمون میکرد تا یه موقع روستا نره رو هوا:دی

پیاده روی هامون بین دو تا روستا خیلی غصه ناک بود...

خدا واقعا چه صبری داده بود به من نمیدونم!

البته خداییش یه خوبی داشت و اونم این بود که وقتی بهش تیکه مینداختیم سکوت می کرد!

جهادی تموم شد و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم تهران...

کنار دستم رو نگاه کردم قیافه ی فردِ مذکور لبخند می زد بهم!!

گفتم خدااااااااااااااا من نخوام اینو ببینم چه کنم؟

که خودش اعتراف کرد و گفت مار از پونه بدش میاد...

وسطای راه هم یادم آورد که قم هم داشتیم می رفتیم کنار هم نشسته بودیم:((

خلاصه خدا فجیعانه بهش رحم کرد و وقت نشد براش جشن پتو بگیریم...






سفارش تبلیغ
صبا ویژن