سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( دوشنبه 87/5/28 :: ساعت 3:38 عصر)

 

 

سلام...این سلام با سلامای دیگه فرق داره! شکر خدا به قول ورودی 84 شدم ورودی 87!!

اونایی که رفتن میدونن چی میخوام بگم....از ته دل دعا میکن اونایی که نرفتن برن و بفهمن...

یه چیزایی که شاید نجوا قاطیش باشه نوشتم..اصلا ادبی نیست....ولی میخوام توی نجواهام..توی دفتر دل تنگی هام ثبت بشه....

 

کلیک کنید =>>>    

 

از اشکایی که یک سال و نیم پیش توی شلمچه برای این سفر ریختم نمیگم...از برات امضا نشده ی کربلایی که شهدای اونجا بهم دادن و سرم رو گرم کردن نمیگم!...از خون دلایی که خوردم نمیگم...از برات مکه ای که یک سال پیش نمیدونم چه گناهی کردم که خدا ازم گرفت نمیگم...از اینکه اصلا نیت من از دانشگاه رفتن چی بود نمیگم...از انفاقایی که برای ثبت نامش..دوندگی هاش....پولایی که زیر میزی ازمون خواستن و زیر بار نرفتیم نمگیم...!

از این میگم که بلافاصله بعد از سفر سوریه اسمم برای مکه در اومد...از این میگم که خیلی مراقب بودم که مبادا گناهی کنم مبادا حرفی بزنم که خدا دوباره پشیون شه...قربوووووونش برم...این بار دیگه عنایت کرد و راهم داد...

سفر به سرزمین وحی...یه سوی خدا....به سوی رسولش و دختر و پسراش...

سفر به جایی که روزی حسین توش دنیا اومده و زندگی کرده....

 

حج : حرکتی از خود به سوی خدا همراه با خلق

 

قبل از حرکت فکر جا موندن از سفر داشت دیوونه ام میکرد! حال خوشی نداشتم....مرگ رو جلوی چشام میدیدم...حس قسمت نشدن...تمام آرزوها و خیالا و رویاهایی که برای این سفر چیده بودم از سرم پریده بود!

ساعت 9 باید فرودگاه می بودم و تا ساعت 8 حال بدی داشتم..خدایا این چه قسمتی بود؟!

میترسیدم برم دکتر و موندگار شم و از قافله عقب بمونم...اما همین که سوار ماشین شدم انگار معجزه شد و تموم اون درد و مرض نابود شد...الهی شکرت....الحمد لله رب العالمین...

***

تقریبا سر موقع پریدیم...! وقتی یه کم از پرواز گذشت دو رکعت نماز توی آسمون خوندم! چه طعم شیرینی داشت سجده در برابر معبود وقتی که زمین زیر پاته!

 

 

 

 

***

ادامه دارد.......

 

التماس دعا برای دلم...!






سفارش تبلیغ
صبا ویژن