سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( پنج شنبه 88/2/3 :: ساعت 8:37 صبح)

 

 

ای دل ، به کوی او ز که پرسم که یار کو؟!

در باغ پر شکوفه که گوید که بهار کو؟!

 

 

سلام... اینبار هم کمی از خاطراتم و حرفام البته خیلی کمه ولی میخام توی دفتر دل تنگیهام ثبت بشه... این عمره خیلی با عمره قبلیم فرق داشت... از همه لحاظ... حالا خودتون توی ادامه مطلب بخونید...

در ضمن چون هنوزم که هنوزه باورش سخته برام که من رفته بودم! برای فعل ها از سوم شخص مفرد(؟!) استفاده کردم!

 

پ.ن : کبوتر بام توام برای من دونه بریز...!

پ.ن : محتاجترینم این روزا...

 

 

همه میگفتن تو که تازه رفتی ! تو برا چی اسم مینویسی؟! کُشتی خودتو!! اما دلش نیومد...آخرین سال دانشگاه... از آخرین فرصتش استفاده نکنه؟!!سه سال تموم اسم مینوشت و... عزیزترین همراهش رو دو سال پیش با کلی اشک چشم و دل سوخته راهی کرد و رفت... از سالها قبل فکر میکرد وقتی بره دانشگاه حتما خدا هم عنایت میکنه و میتونه بره عمره دانشجویی...! اصلا مهم ترین دلیلش برا رفتن به دانشگاه همین بود!! این انگیزه بود که تلاشش رو دو چندان میکرد . گذشت همه اینها.... و ثبت نام کرد... علیرغم حرفها و طعنه ها و کنایه هایی که شنید... هر چی به روز قرعه کشی نزدیک میشد دلش بیتشر هوایی میشد... آخه چند ماه پیش هم مهمون خدا و رسولش شده بود... بیشتر از 29 دختر دیگه ای که اسم نوشته بودن میدونست اونجا کجاس و قدر اونجارو میدونست... با تمام وجودش حس میکرد اونجارو... هم امید داشت هم نداشت...امید به ... ناامیدی هم برای اینکه طبق عرایض! بقیه تازه رفته بود... ولی گوشش بدهکار این حرفا نبود... امید داشت به کرم خدا و لطف رسول الله...

تا اینکه سه شنبه 5 آذر 87 از راه رسید... مونده بود چیکار کنه؟!..بره دانشگاه و مثل سالهای گذشته نظاره گر در نیامدن اسمش باشه؟!!... بدجوری درمونده شده بود... بالاخره راهش رو صاف! کرد و رفت به سمت گلزار شهداء... جایی که همیشه توی این شهر گناه ، آرومش میکنه... مثل همیشه اول رفت پیش گمنامش... چی گفت و چی شنید و چیکار کرد یادش نیس... فقط یادشه که یهو یه نذری به ذهنش رسید...با خودش میگفت ینی میشه؟!... من که 23 روز دیگه میخام برم کربلا... تازه ام از مکه اومدم...ینی میشه دوباره...؟! با هر دل کندنی بود از پیش سید و... راهی دانشگاه شد... قسمت بود که وقت نماز ، نزدیک مسجد الجواد باشه و... چادر نمازی که سرش کرده بود ناخاسته برعکس شده بود!...خانمی که کنارش نشسته بود توی صف گفت : دخترم چادرت برعکسه! ایشالا میخای بری زیارت!! قند توی دلش آب شد...با خودش گفت... حس خوبی داشت...خیلی سبک شده بود...

بعد از نماز نزدیک دانشگاه بود که گوشیش زنگ خورد... یکی از دوستاش بود...گفت زود خودتو برسون...وقتی رسید نمازخونه همه ریختن روی سرش! شوکه شده بود...دومین نفر از سه نفری که اسمشون دراومده بود اون بود...باورش نمیشد...تنها چیزی که توی ذهنش اومد گمنام...حضرت زهرا(س)...نذر... بود...همین!

توی سیل اشکاش هر کسی یه چیزی میگفت.. ولی اون توی حال خودش نبود...کسی چه میدونست چی تو دلش میگذره... سجده شکر...کم کم همه خبر دار شدن...!! سیل اس ام اسا و زنگا راه افتاد! اکثرا تبریک میگفتن..از اون همه... یه نفر اساسی فکرشو مشغول کرده بود.... اینکه تو برو انصراف بده تا کسی که نرفته بره!!! خدایا.... امتحان؟! ... حتی نمیخاست بهش فکر کنه... تنها چیزی که تونست بهش بگه این بود که فعلا راحتم بزار!! آخه اگه میخاست انصراف بده اصلا از اول برا چی اسم نوشته بود...این همه سال انتظار عمره دانشجویی رو کشیده بود و ....!

اون روز انقدر ذوق کرده بود که ازین پست معلومه...!

روزها پشت سر هم سپری میشد... کربلا رفت خدا رو شکر... باور کردنی نبود براش...هیچ کدوم...نه کربلا نه عمره مجدد...

انقدر کارهاش به هم گره خورده بود که چند باری سنگ انداختن جلوی پاش تا کنسل شه! ولی...کسی که دعوت کنه چطور میتونه پس بگیره....؟! مستقیم از کربلا که برگشت... از ترمینال! رفت تا مدارکشو کامل کنه... عشق به آغوش خدا خستگی سفر رو کامل از بین برده بود...

روزی که دقیقا فهمید تاریخ حرکت چه روزیه هم داشت از گلزار شهدا بر میگشت!! یعنی دقیقا 40 روز قبل از حرکت... نذرش تبدیل شده بود به چهله! بدون اینکه خودش بخاد!! یا ریحانة النبی...

خیلی مراقب بود...نکنه کاری کنه...نکنه... خدا رو شکر تازه از پیش امام رضا(ع) برگشته بود و اذنش رو از آقا گرفته بود... 40 روز چقدر دیر میگذشت...

روز سال تحویل...5 روز دیگه مونده بود... خیلی آروم بود... هیچ اضطرابی نداشت تا وقتی که فهمید پرواز چه ساعتیه!! به حدی مضطرب شده بود که دستاش لرزش داشت! الا بذکرالله... تا وقتی آدم نرفته...میگه نرفتم...یه روزی میرم...ولی وقتی بره و بفهمه و ببینه و بچشه... دیگه تحملش... دوریش....

جزوه ها و کتابهایی که داده بودند رو با عشق خوند... ماشالا زیادم بودند...! فقط یکیش موند... بعدا فهمید که تقریبا هیچ کس مثل اون نبوده و اونارو نخونده! آخه کسی که بار اولشه انقدری ذوق نداشت که اون داشت...! الهی که همه برن و بفهمن...الهی که هرکی آرزو داره اونجارو ببینه به آرزوش برسه...

جلسه هایی که گذاشته بودن رو مرتب میرفت... محال بود جلسه ای بره و حرفی از اونجا بشنوه و چشماش بارونی نشه... چه شوقی توی دلش بود.. فقط خدا میدونه و بس!

همه اینها گذشت و گذشت و گذشت...

تا بالاخره روز موعود فرا رسید... 5 فروردین 88... دقیقا 8 ماه پیش اون موقع مدینه بود... باورش سخت بود... ساعت 12 شب پرواز بود و پرید... به آغوش خدا...

ففرو الی الله...

به سوی مدینه...

به سوی زادگاه حسین...ارباب...

فقط :

الهی لک الحمد...

 

 

 

 






سفارش تبلیغ
صبا ویژن