سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( سه شنبه 91/3/2 :: ساعت 7:30 عصر)


نشسته ام گوشه ای از زندگی

او چپ چپ نگاهم می کند

من هم به تمام شدنش زل زده ام

شاید به خودش بیاید و پارچه ی سفیدی را تکان دهد...




ساقی رضوان ( یکشنبه 91/1/27 :: ساعت 10:36 صبح)


وقتی تنهایی های تَن هایی را پر کنی

روزی می رسد که برای تنهایی هایت تَنی نیست...

بازی ِ بدِ روزگار است...


پ.ن: ازین جا می روم قدری تنها باشم... حلال کنید و دعا




ساقی رضوان ( یکشنبه 91/1/20 :: ساعت 1:4 عصر)


وقتی بود و نبودت فرقی نداره؛

نباش...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/1/16 :: ساعت 11:53 صبح)


شبیه مترسکی در مزرعه ی گندم

نه فقط کلاغ ها

که مرغِ عشقِ همسایه در قفس هم از من هراس دارد...


پ.ن: دفتر دل تنگی هام شش ساله شد




ساقی رضوان ( سه شنبه 90/12/16 :: ساعت 12:30 عصر)


از مترو زدم بیرون

هوا سرد بود و تند قدم بر میداشتم تا زود برسم به محلِ جلسه...

یه خانومی از روبرو می اومد...

هر دومون همو نگاه کردیم و با لبخند از کنار هم رد شدیم

بعد از چند قدم جفتمون یهو برگشتیم!

رفتیم سمت هم

سلام دادیم و...

من گفتم پس چرا این وری میری؟

انگار نشنید

گفت ما با هم مکه بودیم؟

گفتم مکه؟!

گفت آره کاروان آقای عجمی...

گفتم آره!

گفت تو نفر اول شدی و جایزه...

گفتم آره!!

اون درست شناخته بود

اما من اونو با یکی دیگه که فکر میکردم شاید تو اون جلسه ای که من دارم میرم باشه، اشتباه گرفته بودم!

خیلی شبیه بودن آخه...

خودشو که به هیچ عنوان یادم نمیومد!

خنده مون گرفت و از هم جدا شدیم...


توضیح نوشت: اون آدمی که من باهاش اشتباه گرفتم رو فقط یه بار دیده بودم!




ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/12/10 :: ساعت 12:45 عصر)


روی داشبورد ماشین بود...

سرمو نزدیک شیشه بردم و از وسط شروع کردم به خوندن

...مشهدی محمد رضا کریمی...

90 سالش بود و فقط مشهد رو دیده بود... اونم تا جاییکه یادم میاد مربوط به سالهای زندگیه من نبوده!

اون وقت من که نوه ش بودم...

وقتی میرم زیارت... بابا زنگ میزنه و میگه برا مامانم نماز بخون... حالا ازین به بعد باباش رو هم...

...پدر شهید نادر کریمی...

عموی بی معرفتم که میگن منو خیلی دوست داشته اما یه بارم بعد این همه سال نیمده تو خوابم...

...از طرف فرزندان...

بابام هم مثل مامانم یتیم شد...

چند روز قبلش بود که مامانم یتیم بودنش رو به بابام یادآوری میکرد...حالا...

...از طرف خانواده های...

هر چی فامیلی بوده ردیف کردن... فکر نکنم کسی مونده باشه تو شهرمون که اسمش نباشه!!

...عکس عموم و بابابزرگم اصلا کیفیت نداره...

تو دلم دارم غر میزنم به اونی که این اعلامیه رو درست کرده...

میرم اول اعلامیه...

برق از سرم می پره...

عاقبت زین دار فانی پر کشیدم یا حسین

عشق تو مهر علی در سینه دارم یا حسین

چون در این وادی غریبم جان زهرا مادرت

هر شب جمعه گذر کن بر مزارم یا حسین

همون شعری که بی نهایت دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسن...

 

پ.ن: دوشنبه 15 اسفند سالگرد شهید گمنامم هست... خانم هایی که تمایل دارن 1شنبه بیان خبر بدن که مثل پارسال نشه و گلایه کنن ازم...




ساقی رضوان ( دوشنبه 90/12/8 :: ساعت 12:4 عصر)


آدم ها هر چه سرشان گرم تر شود

نسبت به اطرافیانشان سرد تر می شوند!


پ.ن: ما خواستیم منتقل شیم... پدرمون یتیم شد:( فاتحه لطفا




ساقی رضوان ( شنبه 90/11/29 :: ساعت 9:42 عصر)


اوضاع روحیم داغون بود

بهش گفتم دعا کن آقا بطلبه بیام مشهد...

گفت باشه دعا میکنم بعد از ارشدم بیای!!

همچین دوستان مستجاب الدعوه ای داریم ما که ارشدشون باعث شد تا قبلش آقا نطلبه!




ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/11/27 :: ساعت 9:11 عصر)


دقیق یادم نیست شاید پارسال بود یه همایشی رفتم که به شرکت کنندگانش فلش 4 گیگ دادن!

همون زمانا دوستم فلشش گم شده بود و منم دیدم یه فلش دارم دیگه میخوام چیکار یکی دیگه

فلش 4 گیگ رو دادم به دوستم...

مدتیه فلشم خود به خود سوخته و به ملکوت اعلاء پیوسته!

شیطون هی داشت رو مخم راه می رفت و می گفت اگه فلش رو نمیدادی دوستت الان فلش داشتی

دقیقاً هم همین وقتی که بی فلش بودم کارایی پیش اومد که واقعاً نیاز داشتم به فلش...

اما خب هی می زدم تو سر شیطون و می گفتم برو خونتون!!

فرصتش (شما بخوانید تنبلی) هم نمی شد برم از امکان سه بار تعویضِ فلش استفاده کنم و یکی دیگه بگیرم...

تا اینکه امروز یهو از جایی که فکرشم نمی کردم یه فلش 16 گیگ رسید بهم!!

4 برابر اون چیزی که هدیه کرده بودم...

اینه که میگن ازین دست بدی ازون دست میگیری...

اینه که میگن تو پترس بشو و فلش بده به دوستت که ایزد وقتِ بی فلشی باز بهت فلش پس میده!!:دی




ساقی رضوان ( یکشنبه 90/11/16 :: ساعت 2:30 عصر)


اکثر اوقات دست دلمو میگیرم و دنبال خودم میکشونمش... همین طوری که داره دنبالم میاد بهش میگم ببین حواستو خوب جمع کنا! نباید هر وقت دلت میخواد تنگ بشی! نباید برا آدمای خاص، زمانای خاص، مکانای خاص تنگ بشی... باید خودت هوای خودتو داشته باشی... باید مدام حواست به اندازه ت باشه که خیلی تنگ نشه... اونم طفلی هی سرشو به علامت تایید تکون میده و زیر لب، چَشمی میگه... اما نه با رضایت ِ کامل.. از چشماش میفهمم اینو... بهش میگم ببین اینا که میگم برا خودت خوبه... وقتی تنگ بشی و دستت کوتاه باشه از دیدن ِ اون آدما، وقتی نتونی بری اون جاها، وقتی سالیان ِ سال بگذره ازون زمانا و نتونی تکرار کنی اون لحظه هاتو... اون وقت ِ که خودت له و لَوَرده میشی! اون وقته که بی تابی میکنی و منم که اعصاب ندارم، بهت بی محلی میکنم و خورد و خمیر میشی! میره تو فکر... حالا دستمو بهتر گرفته و داره دنبالم میاد... گهگاهی یه لبخندم بهم میزنه و با چشماش ازم تشکر میکنه که انقد به فکرشم و بهش این چیزای مهم رو گفتم!

طفلی.. دلم براش میسوزه... خیلی تحمل میکنه... خیلی راه میاد باهام... اما یه جاهایی دیگه توان نداره... یه جاهایی پاهاش رو روی زمین میکشه و میگه دستم رو ول کن... دلم میخواد تنگ شم... خسته شدم بسکه بی محلی کردم به فکرام... اما من باید دستش رو محکم بگیرم و نذارم... اگه ولش کنم و بره دیگه چیزی ازش نمیمونه... خوب میشناسمش... اون روز داشت یواشکی بهم میگفت دلم میخواد برا بودن کنار ِ  این آدما و این زمان و این مکان تنگ شم... خواستم دستشو ول کنم تا راحت ِ راحت تغییر ِ اندازه بده... اما دلم نیومد... ترسیدم... بهش گفتم فقط حق داری برا مکانش تنگ شی چون راه ِ علاج داره... اسم مکان رو که آوردم یادش افتاد یه مکان هست که هیچ وقت نباید حرف ِ تنگ شدنش رو بزنه بهم... چون هیچ وقت بهش اجازه نمیدم... بیچاره دلم... بیچاره من...




<      1   2   3   4   5   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن