سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( جمعه 91/4/16 :: ساعت 9:38 عصر)


آقای من...

ذره ای دست نوازش برای التیام بالِ زخمی ام می خواهم...




ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/4/15 :: ساعت 4:32 عصر)


سال تحویل مراسم داشتیم توی روستا و یکی از بهترین قسمت هاش کیکی بود که فاطمه خانوم درست کرده بود... فاطمه خانوم یه دختری با سن حدود سی و خورده ای بود... مسئول بسیج روستا بود و خیلی دلسوز... با چه ذوقی کیک درست کرده بود برامون...

تا ما بریم عید دیدنی و برگردیم تکه ای از کیک سرقت رفت و اینی شد که میبینید!

***

یکی از برنامه هامون برای خانومای روستا، جشنواره ی غذا بود... روز به یاد موندنی ای بود... البته بیشتر برای خانم کلامی (ایشون بهیار بودن و بعد از خانم شفیعی بزرگ ِ ما بودن) که مجبور بود همه ی غذاها رو تست کنه... غذاهایی که تا بحال توی عمرش شاید نچشیده و مزه هاشون باب میلش نبود اغلب... من و فردِ مذکور هم کنارش نشسته بودیم و به زمزمه هاش که مبنی بر به هم خوردن حالش بود ریز ریز میخندیدم... (هنوز که هنوزه یادش میفته حالش بد میشه!!) ما دو تا هم گاهی اگه چیزی به نظرمون خوشمزه میومد تست میکردیم:دی

روستایی ها توی باغچه هاشون سیر زیاد داشتن... اما ازش زیاد استفاده نمیکردن... خیلی هاشونم خوششون نمیومد! دقیقا مثل آویشن! میگن هر چی آدم دم دستش باشه قدرشو نمیدونه همینه! خانم کلامی هم تصمیم گرفت خورشت سیر(سمت راست توی عکس) رو برنده اعلام کنه... که اینا بفهمن چقد این خورشت خاصیت داره و انقد سیر هاشون بی استفاده نمونه!

جالب ترین غذا برای من خورشت گوشت آهو بود! ظاهرا شکار آهو اونجا ممنوعه... اما خب... نمردیم و گوشت آهو هم خوردیم!

***

میم.صاد که به طرز سه نقطه ای مشغول خوردن بود... آدم گشنه به این میگن!

***

بدون شرح!




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/4/13 :: ساعت 10:4 عصر)


کمی چشمانت را می خواهم

تا خودم را در نگاهت...




ساقی رضوان ( جمعه 91/4/9 :: ساعت 1:10 عصر)


چون پرنده ای مجنون بال می زنم

هراس ندارم از سقوط

وقتی آسمانِ بالای سرم تو باشی...




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/4/6 :: ساعت 10:4 عصر)


پیچ در پیچ شده

یکی باید بازش کنه...




ساقی رضوان ( یکشنبه 91/4/4 :: ساعت 10:18 عصر)


این روزا هر وقت از تلویزیون کربلا رو نشون میده منو صدا می کنن میگن کربلا...

این روزا تلویزیون شده یه رابط

برای با تو بودن رابط نیاز نیست

اما برای کسی که حس میکنه دوره ازت...

بیزارم از دوری...

وحشت دارم از دوری...

نخواه...

ارباب... نگاهی... به آهی...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/3/31 :: ساعت 11:7 صبح)


تلخه

دقایق آخر روز تولدت

دردِ بی خواهریت عود کنه

و هیچ کس نباشه که...



نجوا با ساقی ()

ساقی رضوان ( دوشنبه 91/3/29 :: ساعت 11:50 صبح)


موضوع ِ بحث حسد بود و استاد حدیثِ حسدِ چهل حدیث رو شرح می دادند...

آخرای بحث گفتن چه لزومی داره وقتی میری زیارت همه رو خبر دار کنی؟ خب برو بیا دیگه این همه سر و صدات برا چیه؟

آروم به دوستم گفتم: ینی حلالیت هم نطلبیم؟

دوستم گفت: یه بار حلالیت گرفتی بسه دیگه لازم نیست که همیشه حلالیت بطلبی

گفتم: خب شاید حرفی، دعای خاصی، چیزی داشته باشن نمیشه که... من خودم باشم بفهمم طرف بدون اینکه بهم بگه رفته ناراحت میشم

گفت: تو بیخود ناراحت میشی! اون اگه قسمتش باشه دعاش کنی اونجا یادش میفتی و دعاش میکنی

گفتم: ینی به هیچ کس نگیم؟

گفت: نه که به هیچ کس! فقط نزدیکا و اینا

گفتم: ولی خب واقعا ناراحت میشم ببینم کسی بهم نگفته

گفت: خب نباید ناراحت شی... ندیدی مگه استاد گفت خیلی وقتا ما خودمون باعث میشیم دیگران بهمون حسادت کنن

اینم شاملش میشه... تو وقتی میگی ممکنه زمینه ی حسادت در دیگران رو ایجاد کنی...

دیگه من نتونستم چیزی بگم و مسکوت شدم...


پ.ن: در حال تمرین کردن به سر می بریم :دی




ساقی رضوان ( جمعه 91/3/26 :: ساعت 8:54 عصر)


نمیدونستم تا این حد حضرت زینب سلام الله علیها بین ما مظلومن

وقتی فهمیدم که وسط تیکه هایی که امروز توی کوه نثارمون میشد

شنیدم: "خواهران ِ زینب"

وقتی فهمیدم که باز توی کوه وقتی آقایی داشت با خانومی صحبت می کرد و خواست به خانومه بگه خیلی دلسوزی

گفت: "غمخوار ِ زینب"

وقتی فهمیدم که دوستم خواست اسم بچه ش رو بذاره زینب و دوستاش گفتن

زینب خوب نیست غمباره و با خودش غم میاره...!

نمیدونستم...


پ.ن: به من تیکه میندازی بنداز... دیگه چیکار با بی بی داری؟:( شرمنده ام ارباب:(




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/3/24 :: ساعت 6:45 عصر)


فلفل نه تنها زبون رو می سوزونه

بلکه پوست رو هم عجیب می سوزونه...


پ.ن: یه وقتایی مجبوری خودت پوستتو بسوزونی...




<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن