بهترين و قشنگترين لحظه هاي زندگيم تو دوران كودكي و در روستامون رقم خورده.تمام سال انتظار ميكشيدم تا مدرسه تمام بشه و راهي روستامون بشم . خونه خاله و مادر بزرگ با دختر خاله و خونه بزرگ كه دور تا دوررش يا باغ مي ديدي يا كوه. مرغ و خروس و اردك گاو گوساله و گله گوسفند و...... .
شبها باصداي برگ درختها و صدا ي جريان آب كه برات قشنگترين لالايي دنيا رو مي سرودند به خواب مي رفتي و صبحها با صداي قوقولي قوقوي خروسهاي ده از خواب پا ميشديم و روزهاي پر از شادي و هيجان تفريح و تلاش رو سپري ميكرديم فصل گيلاس چيني ، فصل سيب زميني و لوبيا چيني و فصل گردو چيني و..... دم غروب گله گوسفندي كه به صحرا رفته بود بر ميگشت هنگامه غروب مصادف ميشد با ورود گوسفندها و صداي بع بع گوسفندها و صداي زنگوله هاشون همه ي فضاي حياط رو پر ميكرد و تو اصلا صداي خودت رو هم تو اون شلوغي به سختي مي شنيدي. و بره هايي كه رها مي شدند تا بعد از چندين ساعت مادراشون و پيدا كنند و سيراب بشن. و اين لحظه ها ناب و زيباترينند
اون روستايي كه شمارفتي شديد منو دلتنگ روستامون ميكرد چون حال و هواش بويي كه توي اون روستا بود مثل روستاي خودمون بود.
سلام دوست عزيز!
غم نديدن تو شعر تازه ساخت ...
خوشحال مي شم بهم سر بزني
منتظر نظرت هستم ...
ممنون
عصرها پدر مادرها که از چرا ميومدن "مَع مَع" ها به راه بود...
بزغاله ها مادراشون رو صدا ميکردن و دنبالشون بودن تا پيداشون کنن و ...
هميشه پدرا ناديده گرفته ميشن:(