اين قفس ظرفيتش را ندارد...
پييچ آخر از وانت پرديم پايين
ريحانه و حاج آقا که بودند از رئيس کمتر مي ترسيديم!
با چادر با روي گرفته مي دوييديم قبل پيچ آخر کنار رودخانه عکس که گرفتيم همو خيس آب کرديم
داشت غروب مي باريد به معنويت 14 روستا...
چه مي خواندم؟
چه مي گفتم؟
يادم نيست
اما يادم هيت که دوست داشتم دوستان ديگرم باشند
و اگر بک بار ديگر بروم
دوست دارم دوستان ديگري هم باشند
و اگر يک بار يک جاي ديگر بروم دوست دارم...
دلم برايتان تنگ است رفقا
اين دنيا ظرفيتش را ندارد براي...
براي همه شما را، همه لحظه هاي ناب داشتن.
آن روز که مردم از هم فرار مي کنند
من احتمالا به دنبال شما مي گردم
رفيقانم
التماس دعا