مختار:ببار کيان ..ببار ..بر کشته دشت نينوا بايد خون گريست نه اشک..ببار
تو چرا از قافله عشق جا ماندي؟
کيان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار:راه بلدي چون تو که راه را گم کند ،نا بلدان را چه گناه ؟
کيان: راه را بسته بودند از بيراهه رفتم هر چه تاختم مقصد را نيافتم،وقتي به نينوا
رسيدم خورشيد بر نيزه بود.
مختار: شرط عشق جنون است ما که مانديم ،مجنون نبوديم