• وبلاگ : نجواي شبانه
  • يادداشت : حسش نيست!
  • نظرات : 9 خصوصي ، 39 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + قل سايه 

    جوابمو ندادي اما من قصموم ميگم!

    يه روزي يه روزگاري يه پسري دل ميبنده به دخترخالش و اين فدر ميره و مياد بعد از اين که سنشون از 20 اين عدد قشنگ ميگذره به هم ميرسن...

    21 امين سال زندگي شون رو کنار هم شروع ميکنن. بانوي خونه که هنوز سن و سالي نداره به فکر ادامه تحصيله و همسر عزيز مشوق که..

    يه مهمون ناخونده به جمع دو نفرشون اضافه ميشه!

    مهمون رو دوست داشتن اما با دعوت !

    شب و روز بانو ميشه گريه و زاري...

    تازه داشت با قضيه کنار ميومد که تا چند ماه ديگه جمعشون ميشه سه نفره که يه شب يه خواب بد ميبينه و توي خواب سکته مغزيه که گريبانشو ميگيره..

    دکترا ميگن که بايد عمل شه و بجه رو نميتونه نگه داره اما اين جنيني که روح به کالبدش دميده شده دل بسته به اين دنيا ...

    بچه به دنيا مياد ... بانو نصف بدنش لمس شده... شاهزاده ديروز و پدر امروز در تلاش براي حل مشکلات..

    مادر بزرگ مادري عهده دار مسئوليت کودکي که به گفته دکترها تک فرزند خواهد بود...

    و باز مهمان ناخوانده ديگري که او هم نيامده دل بسته زندگيست...

    بعد از گذشت دو سال از آغاز پيوندي آسماني يه جمع دو نفره با هزار مشکل چهار نفره شدن...

    قصه به اين جا ختم نميشه

    اين روزا دختر بزرگ کنار مادر بزرگشه و کوچيکه پيش مامان و بابا اما... مادر بزرگ هم توان جوونياشو نداره براي بچه بزرگ کردن...

    پاسخ

    اي بابا...