ساقی رضوان ( دوشنبه 92/8/6 :: ساعت 7:55 صبح)
برای من که سخت بود دیدن ضریح جدید و دوست نداشتم قاب ِ بهشتم عوض شه... توی سامرا یه حرم هست بدون ضریح... با چوب و پارچه سبز یه شش گوشه درست کردن و شده ضریح چوبی... چقدر ذوق داشتم وقتی دیدم ضریحی رو که قراره توی اون حرم کاشته شه...چون اونجا رو بدون ضریح دیدم ذوق داشتم.... مثل تمام اون هایی که ضریح ارباب رو ندیده بودن و دیدن ضریح جدیدش براشون ذوق داشت... حالا میفهمم حال اون ها رو... خدا روزی کنه این ضریح رو توی حرم ِ سامرا هم ببینیم... |
ساقی رضوان ( دوشنبه 92/7/29 :: ساعت 11:8 صبح)
|
ساقی رضوان ( شنبه 92/7/13 :: ساعت 9:6 عصر)
فکر میکرد منم ایرانی ِ مقیم کاظمینم... هم خودش هم مادرش هم خواهرش تعجب کرده بودن که ما دو تا داریم با هم حرف میزنیم و میگیم میخندیم! شاید خودمم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی با یه دختربچه عرب هم کلام شم... بهش گفتم هر وقت میای حرم منو هم دعا کن... گفت توام رفتی مشهد منو دعا کن... تا بحال ایران نیمده بود اما... حالا دلم خوشه بهش امشب که میره حرم منو هم یادشه...
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 91/11/16 :: ساعت 10:57 صبح)
زخم نمک خون خونِ دل دل ِ زخمی زخمِ نمکی
. . . . الهی اشکو الیک من عبادک الذی یُطعمنی دمِ قلبی...........
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/10/14 :: ساعت 4:32 عصر)
از سر این شهر... |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/11/12 :: ساعت 9:25 عصر)
غصه خوردم ازین که نتوانستم ببینمت اما شادم ازین که به فاصله ی یک روز پا جای گام هایت گذاشتم... دل آسمان پر بود و می بارید... به عشقت گام بر میداشتم و حس میکردم رد پایت را... پایم را روی زمین می کشیدم و از صدایش لذت می بردم... نگاه به قبور می کردم و نگاهت را درون سنگ های زلال می دیدم... سرم خوش شده بود و کودکانه... حلاوتی داشت وصف ناشدنی امروز... |
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/11/2 :: ساعت 12:32 عصر)
از ماشین که پایش را زمین گذاشت چشمش به گنبد خاکی و مخروب افتاد عقده ی چندین ساله ش به یک باره در چشمش نشست ذکر لبش شده بود ح س ن چشمش گنبد می دید و دلش کنار قبری خاکی در مدینه بود... قدم به قدم نزدیک می شد و دلش ح س ن ی تر... غریبی که حتی همان گنبد را هم... |
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/9/6 :: ساعت 3:52 عصر)
عصر جمعه ای دلی بارانی هوایی غریبانه و امامی غریب تر از غریب... |
ساقی رضوان ( جمعه 90/8/20 :: ساعت 7:13 عصر)
آدم هر وقت که میره کربلا راش ندن بره سامرا خیلی درد داره... خیلی... می خوام چشمامو ببندم و حس کنم که راهم دادین... حس هم کمه... می خوام چشمامو ببندم و بازش که می کنم ببینم که راهم دادین... ینی میشه سرمو بذارم روی همون ضریح چوبی و برا غربتتون خون گریه کنم؟ لباس آخرتم فقط چشم انتظاره همون ضریح چوبیه... بذارید بیام به حُرمت همین شبِ عید... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/6/8 :: ساعت 1:20 عصر)
ماه مبارکِ امسال دعای حج رو حفظ شدم و بعد نمازهایی که می خوندم خوندمش... رمضانم عجین شده بود با بیت الله... حالا که لحظات آخر ماه مبارک رو سپری میکنم، حسم شبیه وقتاییه که داشتم وداع می کردم با کعبه... یه حسِ غم که بیشترش شادی ِ ... یه حسِ خنک... یه حسی که... خداحافظ ماهِ خدا... خداحافظ سحر با طعمِ ابوحمزه... خداحافظ قرآن با طعمِ حرم آقا و بی بی... خداحافظ افطار با طعمِ نجف... خداحافظ...
پ.ن: دستای شیطون که بسته بود اون بودم... وای به حالم که داره دستاش باز میشه...
|