ساقی رضوان ( دوشنبه 92/6/18 :: ساعت 7:39 عصر)
امیر مومنان... زبان هوای اذن دخول دارد برای پابوسی... پدرمان... نگاه به جستجوی ایوان ِ طلا افتاده... ابالحسن... دل می تپد برای آرامشی دیگر در سایه ات... آرامش ِ دل ِ مادر...
|
ساقی رضوان ( جمعه 92/6/8 :: ساعت 10:58 صبح)
به لحظه ی ضیافت... به آن دمی که کنی بر من عنایت... شود آیا دهی به آمدنم رضایت؟ که نصیبم کنی سعادت؟ نگاه و دل منتظرند، ای همای رحمت... |
ساقی رضوان ( شنبه 91/8/6 :: ساعت 3:33 عصر)
* ... - ... * ... - آقاتون سید نیس ازش عیدی بگیریم؟ * نع! ........ دهع! - ممممم:( عیدی میخوام خو:( * از مادرشون بگیر - :)
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 91/6/26 :: ساعت 12:4 عصر)
گوشه ای از حرم زانو بغل میگیریم و پدرمان را صدا میزنیم پدر هم که همیشه مهربان امید داریم به اجابتش...
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/11/25 :: ساعت 5:7 عصر)
وقت نماز مغرب و عشاء بود و آماده شدیم بریم حرم که بارون شروع کرد به باریدن... نم نم می اومد ولی وقتی رسیدیم حرم شده بود شُر شُر! با اون بارون رسماً نماز جماعت تعطیل شد... چون محوطه ی داخل انقدری نبود که زائرا بتونن نماز جماعت بخونن و نمازها توی حیاط خونده میشد هر آدمی که وارد حیاط می شد یک راست می رفت داخل اما من و همسفر یه غرفه توی حیاط رو انتخاب کردیم که مستقیم از اونجا ضریح دیده میشد فرش ها رو جمع کرده بودن و گذاشته بودن همون جا... یکیش رو باز کردیم و با جورابای خیس ایستادیم نماز خوندن خانم های دیگه هم که دیدن فرش هست اومدن پشت سر ما چند تایی هم منتظر بودن نماز ما تموم شه و جامونو بگیرن و نماز بخونن انقدر هولمون کردن که تسبیحی که خیلی دوسش داشتم توی همون جا به جایی مفقود شد! دنبالش گشتم اما پیداش نکردم... شاید وقتی کنار حضرت ام البنین دستم بود آرزو کرده بود برای همیشه بمونه کنار امیرالمؤمنین... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/8/17 :: ساعت 11:53 صبح)
داشتیم مهیا می شدیم دو تایی بریم کربلا... میگفت باورم نمیشه که دوباره دارم میرم کربلا... نجف که رسیدیم... عید غدیر بود... دم در حرم... هنوز وارد حیاط نشده بودیم... نگاهمون به ایوون طلا بود... می خواستیم اذن بگیریم از مولا... جلوی من بود... هق هق زد زیر گریه... منم... شونه هاشو گرفتم و گفتم حالا باورت شد؟
پ.ن: این روزها غرق شدم توی خاطرات دو سال پیشم... همین روزها بود که...
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/7/4 :: ساعت 6:38 عصر)
همه چیز از همین جا شروع شد، از باب الرضای حرمت... که منتهی می شود به ایوان طلایت... و من به تازگی فهمیدم خودت امضا کردی در همین لحظه که مهمان پسرت باشیم در حرمش... اگر نبود عنایتت هیچ گاه چنین نمیشد... الحق که خوب سقاییست...خوب...
چند روز بعد توی بین الحرمین داشتم فیلم میگرفتم که یه آقایی از جلوم رد شد و گفت عکس نمی خواید بندازم ازتون؟! محلش نذاشتم... یه لحظه به خودم اومدم دیدم همون آقا سیده... محبوبه تو حال خودش بود... صداش کردم اونم اومد... ازمون پرسید سامرا رفتید؟ گفتیم قرار بود بریم اما کنسل شده و حتی پولشم بهمون پس دادن!... گفت اگه پاساتون دستتونه میتونم ببرمتون... گفتم مدیر کاروان برای غذای حرم بهمون پاس رو نمیده و با کلی التماس راضی شده فردا خودش بره برامون غذا بگیره! حالا بگیم پاس بده بریم سامرا؟ عمرا ! گفت چند تا غذا می خواید؟ من میتونم فیش بگیرم! با کلی خوشحالی گفتیم 2 تا بسه برا کل کاروان... گفت نه! تمام صفاش به اینه که بیاید تو خود حرم غذا بخورید... مام قبول کردیم و قرار شد بعد نماز ظهر و عصر دم مضیف العباس باشیم... از طرف دیگه رفتیم نذورات حرم حضرت سقا... به یه آقایی یه پوستر دادن که عکس ضریحش بود... گفتم میشه ببینمش؟ نایلون حاوی پوستر رو بهم داد و گفت توش 2 تا فیش غذای فردا ظهره و سریع رفت! اصلا مهلت نداد چیزی بگیم! من و محبوبه هاج و واج مونده بودیم... بعد نماز... دم مضیف العباس منتظر آقا سید بودیم... اومد و 2 تا فیش بهمون داد و راهنمایی مون کرد بالا... با خدام عرب به راحتی عربی صحبت میکرد و انگار همشون رو میشناخت... گفت ما با اینا رفت و امد داریم... مشهد میان خونمون... لذیذترین غذای عمرم رو تو بهترین جا خوردم... مهمون حضرت سقا که باشی می فهمی چی میگم...از آقا سید کلی تشکر کردیم و 2 تا غذای دیگه رو هم گرفتیم و بردیم هتل برای بقیه کاروان... چقدر خوشحال میشدن زائرا وقتی میفهمیدن غذای حرم حضرت سقاس... مدیر هم به قولش عمل کرده بوده و برا کل کاروان 10 تا غذا از حرم ارباب گرفته بود... 2 ماه گذشت و جلوی باب الجواد حرم امام رضا علیه السلام کاملا اتفاقی آقا سید رو دیدم... خیلی دنیا کوچیکه... خیلی... رفتم سمتش و تازه اونجا بود که فهمیدم جزء خادمای حرمین کربلاست... -
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/6/20 :: ساعت 12:3 عصر)
من هم به چکه های عقیق، وقتی سر در چاه می بردی... |
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/5/31 :: ساعت 1:15 عصر)
نام تمام پسر هایش را ع ل ی نهاده... ع ل ی اکبر ع ل ی اوسط ع ل ی اصغر
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/5/4 :: ساعت 10:26 صبح)
سایه ام را که بیاورم زیر ِ سایه ات، آن وقت می شویم هم سایه...
|