ساقی رضوان ( چهارشنبه 85/1/16 :: ساعت 4:28 عصر)

 

دلم برای خدا تنگ شده است . ندای درونی را می شنوم که می گوید بنشین . کمی با او از زبان دل سخن گو . شاید دلتنگی به پایان رسد و یا حداقل مرهمی باشد تا سیاهی های این دلتنگی کمی زدوده شود ولی هر چه هست برای او دلتنگ دلتنگم .  

شاید کسی تا بحال این جمله را بکار نبرده باشد ولی نمی دانم چرا امشب اینقدر هوس کرده ام با خدایم تنها سخن گویم . همانند سخنهای بین دو انسان عاطفی که بعد از مدتها به هم رسیده اند . دلم می خواهد قربان صدقه خدا بروم . به خدا بگویم واقعاٌ از ته دل دوستت دارم . دوست دارم امشب چشمانم را برایش خمار کنم . حلقه اشک را مهمان چشمانم کنم و لب خود را بگزم و به او نگاه کنم و بعد از مدتی که کمی از رؤیتش سیراب شدم ، زبان دلم را به کار بیاندازم و از او بپرسم ؛ عزیز! از دستم ناراحتی؟!

دلت از من گرفته است ؟ میدانم ! و آهی از ته دل بکشم و به احترام عزیز، آن را آهسته بیرون دهم و آه به احترام ، بریده بریده و آهسته بیرون بیاید و باز به نظاره بنشینم . چیزی نمی بینم . هیچ چیز . ولی تمام وجودم از دلم گرفته تا سلولهای چشمم احساس می کنند در مقابلش نشسته ام و به همین خاطر همه نظاره گر اویند.

آه راستی عزیز یادم رفت سلام ، اجازه بدهید می خواهم سؤالی کنم . ببخشید ولی می پرسم حالت خوب است؟

و دلم از روی عشق زار زار می نالد .گریه دلم گریه ایست بسیار شیرین ... ای کاش هر شب دلم بدین حال گریان باشد . گریه دل را دیده ای ؟ مسلماٌ دیده ای . امشب از اول شب دلم چنین گریان است . شاید عزیز از گریه های دلم و شاید از چشمانم و نمی دانم شاید از کلامم در یابدچه سخن هایی با او دارم ولی هرچه هست این را می دانم که دیگر بیشتر از این توان گفتن ندارم . ای عزیز خود دریاب سختی هایم را و خود به هر زبان که دوست داری جوابم بده که دوست دارم هر چه را تو می خواهی . و دریافتم مصداق این شعر را که واقعاٌ نمی شود هر وقت با او بدین حال سخن گفت پس

 

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

 

و امشب آغاز سفری است زیبا...

***اللهم عجل لولیک الفرج***

التماس دعا... یا علی...