ساقی رضوان ( شنبه 90/4/18 :: ساعت 9:31 عصر)
دلم از بس داغون شده دیگه نمیتونم توش راهی بسازم به سمت دلت... *** توفیق اجباری شده بود و داشتم تایپ می کردم که: وقتی داری میری زیارت، جاده و بیابونی که زیر پاتن دارن حسرتت رو می خورن که هیچ وقت نمی تونن برن زیارت... مگه نه اینه که همه چیز درک و شعور دارن؟... فکر کردم دیدم اتوبوسایی که آدما رو تا دم مرز میبرن که برن کربلا چقــــــــــــــــــــــــدر حسرت می خورن که هیچ وقت اجازه ندارن از مرز رد شن و برن کربلا... چقــــــــــــــــــدر زجر کش میشن... دلم سوخت براشون... که حتی به اندازه ی اتوبوسای داغونه عراقی هم نیستن که...
دلم برا خودمم سوخت... که پر و بالم رو بستن و نمیذارن پر بزنم و برم... ( همین الان بهم ثابت شد بسته س) این روزا دارم دلم رو چند قسمتش میکنم و هر قسمتش رو میدم به یکی از دوستام که دارن میرن کربلا... + و + و + و + و + و + و + هوای اون تیکه ی دلمو داشته باشید... بذارید خوب خاک بخوره... بذارید...
پ.ن: مولا دلم رو می فرستم کربلا ولی جسمم رو... پ.ن: تازه یه تیکه دیگه از دلم الان رفته سوریه تا بعدش بره کربلا... لیلای مجنونم برده... |