ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/7/21 :: ساعت 5:24 عصر)
روبروی پنجره فولاد دم دمای نماز ظهر بود و روبرو گنبد آقا و نزدیکای پنجره فولاد دنبال جا میگشتم که کنار یه پیرمردی که نمازش تموم شده بود خالی بود... رفتم نشستم و پیرمرده بلند شد بره تو صف آقایون... یهو چشمم خورد به تسبیحش که روی زمین جا مونده بود... گفتم حاج آقا تسبیحتون افتاده! خنده ی نمیکنی کرد و از رو زمین برش داشت و یهو گرفت سمت من و گفت بگیرش... گفتم نه ممنون... چند باری تشکر کردم ولی انگاری مصمم بود که تسبیحشو بده من! دیگه منم گرفتم و تشکر کردم و رفت...
بعد از خوندن نیم جزء قرآن، بسته های حاوی گل های بالای ضریح رو پخش میکردن بین زائرا... گل ها تموم شده بود و به بقیه نبات میدادن... معلوم بود همون نباتم آخراشه و زائرا خدا خدا میکردن که بهشون برسه! خانومه کنار دستیه من میگفت امام رضا من که هر چی خواستم ازت بهم دادی اینم بده! به اون که رسید نباتا تموم شد و ته ساک یه نبات بدون بسته بندی افتاده بود که خادم بهش داد و رفت یه ساک دیگه بیاره! خادم اومد و اون خانومه دوباره یه بسته نبات گرفت! خادم بهش گفت حواسم هست 2 تا گرفتی ها! به منم یه بسته داد و رد شد و یهو رفت اون ور! به اون یکی بغل دستیه من نداد! برگشتم به خانومه که 2 تا گرفته بود گفتم خانوم خب شما اون نباته که بدون بسته س رو بده به این خانومه... گفت نه! مال خودمه جفتش!!! چقدر فرق است بین دل های آدم ها و دست هایشان...
|