ساقی رضوان ( شنبه 87/2/21 :: ساعت 5:0 عصر)
بیش از هر کس ، حسین برای آمدنت خوشحال شد . دوید به سوی پدر و با خوشحالی فریاد کشید : " پدر جان ! پدر جان ! خدا یک خواهر به من داده است ! " . . . . و تو تازه زبان باز کرده بودی و پدر به تو اعداد را می آموخت . پدر گفت : "بگو یک!" کودکانه و شیرین گفتی : " یک!" پدر گفت : "بگو دو" پدر تکرار کرد : "بگو دو دخترم" نگفتی! و در پی سومین بار ، چشم های معصومت را به پدر دوختی و گفتی : "بابا ! زبانی که به یک گشوده شد ، چگونه میتواند با دو دمسازی کند؟!"
بانو مددم کن... سخت نیازمند جرعه ای از صبرت هستم... |