ساقی رضوان ( شنبه 92/7/13 :: ساعت 9:6 عصر)
فکر میکرد منم ایرانی ِ مقیم کاظمینم... هم خودش هم مادرش هم خواهرش تعجب کرده بودن که ما دو تا داریم با هم حرف میزنیم و میگیم میخندیم! شاید خودمم هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی با یه دختربچه عرب هم کلام شم... بهش گفتم هر وقت میای حرم منو هم دعا کن... گفت توام رفتی مشهد منو دعا کن... تا بحال ایران نیمده بود اما... حالا دلم خوشه بهش امشب که میره حرم منو هم یادشه...
|