سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( چهارشنبه 92/11/16 :: ساعت 12:34 عصر)


کمتر از یک ساعت به حرکت ِ قطار مونده بود و به خاطر ِ نون، ما هنوز توی خونه!

کارد میزدن خونم در نمی اومد...

حاجی زنگ زد به آژانس و چمدون رو برد پایین

درو قفل کردم و پله ها رو سریع رفتم پایین و حسابی استرس داشتم

رسیدم دم در دیدم راننده آژانس داره رو زمین دنبال چیزی میگرده!

کاشف به عمل اومد در ماشین بسته شده و کلید هم توشه!!

دود داشت از سرم بلند میشد و عصبانی بودم حسابی

گفتم دیگه نمیرسیم برگردیم بالا بهتره:|

حاجی رفت یه ماشین دربست گرفت و با سرعت نور سوار شدیم

راننده یه پسر جوون بود که به محض نشستنِ ما توی ماشین شروع کرد به درد و دل کردن! اصن به خاظر اینکه روحانی بوده ظاهرن سوارش کرده! بعدن فهمیدم چرا!!

میگفت میخواد با یه دختر سنی ازدواج کنه ولی دیگران میگن نمیشه! میگفت یه خواهر داره که دلش میخواد با یه طلبه ازدواج کنه! میگفت کل فامیلشون قرتی هستن و فقط این خواهرش هست که خیلی خوبه و نماز صبح خونه!! :)) حاجی گفت خب برو پیش مدیر ِ حوزه علمیه ای جایی اون بهت کمک میکنه...میگفت نه من روم نمیشه...یه سری هم یه طلبه سوار کردم که از شانس اونم نامزد داشت:)) (اینجا بود که معلوم شد چرا حاجی رو سوار کرده چون من پیشش نبودم اون لحظه!!)

خلاف میرفت و حاجی میگفت بابا خلاف نرو... میگفت جَوونم کله م داغه حاجی!! هی راه بسته میشد و میگفت ببین قسمتتون چطوریه که هی گیر میکنیم... ده دقیقه مونده به حرکته قطار رسیدیم راه آهن و گفت حاجی عجله نکن دیدی رسیدیم؟ حاج خانوم حاجی چقد عجوله! گفتم اتفاقا اصلاااااااااااااااا اینطور نیست و خیلی ریلکسه:))

پیاده شد و دست حاجی رو داشت می بوسید و کرایه هم ازمون نگرفت گفت دعام کنید یه ساله میخوام برم مشهد جور نمیشه...

خدا خیرش بده انقد ساده دل بود که از دستش کلی خندیدم و استرسم یادم رفت...






سفارش تبلیغ
صبا ویژن