سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( شنبه 87/8/25 :: ساعت 4:31 عصر)


برو طواف خانه  دل کن که کعبه از سنگ است

که آن خلیل بنا کرد و دل خدای خلیل


قصد داشتم دعای کمیل رو پروانه وار دور کعبه بخونم ولی قسمت نبود...عوضش ندبه رو... این الطالب بدم المقتول بکربلاء...

 


دیگه شده بودم عاشق طواف... صبح و ظهر و گرمای هوا و افتاب جلو دارم نبود... مگه میشد عشق مطلق رو بی خیال شد؟! توی طواف بازم اشکی نبود... اما وقتی روبروی کعبه مینشستم... الهی شکر...


 

 

کلیک کنید =>>> 

زیارت دوره...

جبل النور... غار حراء.... قسمت نشد تا بالای کوه بریم... دلم نمی اومد کعبه رو هیچ جوره بی خیال شم و ....



***

قبرستان ابوطالب... مزار خدیجه و ابوطالب و عبدالمطلب و ...



***

غار ثور...

 



***

جبل الرحمة...

 



***


مشعر الحرام...




***

عرفات...



***

اوج اشتیاق سفر وقتی بود که قرار بود در کعبه باز بشه برای شست و شو ... مهدی جان کجا بودی؟.......مطمئنم که توی کعبه مشغول بودی... مگه میشه بدون وجودت...مگه میشه که امام انس و جان...نه..باورم نمیشه...


 

بیشتر از همیشه نبودنت...غیبتت... آزارم میداد...قلبم داشت منفجر میشد.... خودت که دیدی... شاید اولین بار بود توی عمرم که... کاش اون حس... اون اشک... اون انفجار همیشه بمونه تا ظهورت...

 



***


ماه شعبان شده بود و دوباره قرار بود محرم شیم... صبحش در کعبه باز شده بود و عصرش دوباره احرام... الطاف خدا همین طور در حال باریدن بود...خدایا چقدر مهربونی...میدونم لیاقتش رو نداشتم.... ولی تو سزاوار دادن بودی و هستی و خواهی بود...

عمره رجبیه.... بهترین عمره...

حالا هم عمره شعبانیه... اما اینبار احرام توی مسجد حدیبیه... جایی که صلح حدیبیه انجام شده بود...




***


چقدر سخت شده بود برام سعی صفا و مروه... این دفعه یه کمی هاجر رو فهمیدم... توانی توی پاهام نمونده بود... نزدیک به یک هفته روزی شش بار صفا و مروه رو طی میکردیم... حالا هفت بار طواف ها بماند که اونم روزی چند بار بود... دیگه عملا پاهامون مال خودمون نبود!!... ولی خب خدا رو شکر این عمره هم به خوبی تموم شد... امید که مورد قبولش واقع بشه....



***


روز میلاد حسین... روبروی کعبه...طواف... این بهترین عیدی توی عمرم بود... ارباب... داشتم بال در می آوردم...!

ممنون که بالاخره....





***

طواف وداع...

الوداع ای قبله عشق... مهمونی داشت تموم میشد... میدونم مهمون خوبی نبودم....اما تو خیلییییییییی خوب حق میزبانی رو به جا آوردی... با همه چیز...

نسبتاً خلوت بود....پایین در کعبه رو تونستم لمس کنم...جای پای مهدی...




دل آسمون هم مثل دل من...


 

دیگه نفهمیدم چطور از آغوش خدا دل کندم...! اشک بود و نگاه آخر...

معبودم! توانایی بده که با گناه نور حج رو از دلم خاموش نکنم....

***

غروب غم انگیز فراق...

 

 

 

معبودم! توانایی بده که با گناه ، نور حج رو از دلم خاموش نکنم....

 

الهی لک الحمد... الهی تقبل منی...

اللهم الرزقنا حج بیتک الحرام فی هذا العام و فی کل عام...

 

پ.ن : اون روز که گفت چهل روز مونده تا اون روز ، نمیدونستم روز چهلم برام چه روزیه... شاید سومین نقطه عطف زندگیمه...گفت چه چهل روزی بشه... اما نمیدونستم که... مهدیا! تو آخرین نفری بودی که... بارون خوب باریدن گرفته بود... همراه با اشکام می بارید... با اشک انتظار میکشم تا روز موعود...

 

التماس دعا....یا علی...






سفارش تبلیغ
صبا ویژن