ساقی رضوان ( شنبه 91/3/13 :: ساعت 7:16 عصر)
این بار نزدیک تر از همیشه به امام و تو این بار در آغوش روح الله... شاید خیلی هاشون آرزوشون بوده برن دیدار امام... حالا بعد از این همه سال به آرزوشون رسیدن و ... حالا من برای اولین بار زیر تابوت یه شهید رو گرفتم به این نیت که وقت تشییعم بیاد و زیر تابوتم رو بگیره...
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/1/23 :: ساعت 12:34 عصر)
بعد از 11 سال دوری، اومدم کنارت خوش قدم بودن شکوفه های گیلاسمون... |
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/12/14 :: ساعت 6:22 عصر)
عادت ندارم به سنگ جدیدت چند سال بود چشمامو به قبلی میدوختم و ... یادته؟ اولین باری که اومدم کنارت... فاطمه هم بود اصلا اون بود که من رو آورد اونجا و گفت یکی رو انتخاب کن... دو سالی میشه بدونِ اون میام پیشت دلم تنگ شده برا اون روزا... به هر حال مبارکت باشه هم سنگ جدید هم 24 اُمین سالگرد شهادتت...
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/10/15 :: ساعت 9:37 عصر)
وقتی دلگیر می شم سریع دلم ُ جمع می کنم ُ میام پیش خودت میام ُ سفره ی دل تنگی هام ُ کنارت پهن می کنم نقل ِ اشکامُ می پاشم روی سفره دونه دونه بر میدارم و با تمام وجود می چشم شیرین ِ کنار ِ تو از دل تنگی ها گفتن شیرین ِ فقط برای تو راز ِ دل گفتن دل چسب ِ قطره قطره می بارم حرف به حرف دل می دی نمی دونم تو کنارمی یا روبروم نشستی اما می دونم هستی... فقط کاش برای یک بار هم که شده می تونستم از چشمات نرگس بچینم... |
ساقی رضوان ( شنبه 90/7/2 :: ساعت 5:16 عصر)
بازم یه نشونه... بازم تشییع شهدا... بازم من، او و دیگر هیچ...
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/6/21 :: ساعت 12:29 عصر)
چشمت روشن داداش محمدم... ولی... هفتم مهر ماه امسال بدونِ مادرت باید سالگرد بگیریم سی امین سالِ پروازتو... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/6/15 :: ساعت 6:11 عصر)
اسمش رو گذاشتن یارِ آسمونی... اما هیچکس برای من "تو" نمیشه یارِ همیشگیِ من... |
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/6/6 :: ساعت 1:11 عصر)
دلم... تنگ شده برا وقتی که کنارت می نشینمُ سرمُ که بلند می کنم... |
ساقی رضوان ( جمعه 90/4/17 :: ساعت 4:13 عصر)
حتی قم نرفتم که حتما برم کوه و مث دفعه ی قبل ناراحتی های درونیم که غلیان کرده رو رفع کنم! یهو فهمیدم که امروز توی گلزار جشن تولده و ... تا اینو شنیدم چند تا دلیل برا خودم جور کردم که حالا وقت کوه رفتن نیست و حسابی خسته میشم و هفته ی بعد به کلــــــــی انرژی نیاز دارم و کم میارم و ...!!! خلاصه تصمیم نگرفتم کجا برم! خودمو سپردم دست تقدیر... تقدیر هم نذاشت 5شنبه برم گلزار... این طوری شد که راهی شدم برا جشن تولد شهید مسلم فراهانی... چهل و هفتمین سالگرد تولدش بود... جشن خوبی بود... کیک خوردیم... اما طبق معمول موقع هدیه دادن که هر که پررو تر نصیبش بیشتر هیچی به ما نرسید! این جور وقت هاس که قشنگ می فهمم دنیا طوریه که هر چقدرم برنامه ریزی کنی برا خودت، در عرض چند ثانیه همش میریزه به هم...
پ.ن: میخوای از گلزار بزنی بیرون و داری تو ذهنت حلاجی میکنی که آب خنک از کجا بری بخوری و ... یهو یه آقایی میگه حاج خانوم بفرما:
و تو مبهوتی که...!!! پ.ن: اگه هفته ی پرکاری در پیش نداشتم بدون شک کاری میکردم تقدیر منو ببره بالای کوه!!:دی
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/4/7 :: ساعت 1:0 عصر)
توی شهر مهمونی بود... و بوی کربلا...
پ.ن: یا مولا یا ابالحسن یا علی بن موسی آجرک الله فی مصیبة ابیک... پ.ن: چند روز پیش پایین پای بی بی، تسلیتمون رو عرض کردیم...
|