ساقی رضوان ( یکشنبه 91/9/26 :: ساعت 9:40 عصر)
فرداش فرد ِ مذکورِ عزیز حالش خوش نبود و رییس بهش گفت بمون استراحت کن. قبول نمیکرد! گفتم خب تو برو من بمونم استراحت کنم! دیگه راضی شد بمونه. من و خانوم کلامی پیاده راهی ِ اسپند شدیم. حالم اصلا خوب نبود. به زور داشتم راه میرفتم. هر آن حس میکردم الانِ که کم بیارم. بعد از پیچ ِ معروف، رسمن دیگه توانم تموم شد و نشستم روی زمین.. نای راه رفتن دیگه نداشتم. دو تا آقایی که جلوتر از ما و مثلن همراه ِ ما بودن اصلن متوجه نشدن که ما دو نفر دیگه پشتشون نیستیم و برا خودشون رفتن! به هر زحمتی بود خودم رو رسوندم به حسینیه و درازکش شدم تا حالم بلکه کمی خوب شه. بچه هام اومدن. حالم که خوب نشد هیچی بدتر هم شد. خانم کلامی تصمیم گرفت بچه ها رو با خودش ببره و براشون صحبت کنه از بهداشت و اینا تا من استراحت کنم. توی خواب و بیداری و کابوس بودم که سر و صدای پسرای روستا رو شنیدم. صدا که نع، داد و هوار! از لای در حسینیه نگاه کردم دیدم چند تا از پسرای بزرگ ِ روستا هم همراهشونن و دیگه روم نشد در رو باز کنم و چیزی بگم... به رییس مسیج زدم و گفتم خاهشن بگید این آقایون از دم حسینیه برن، من اصلن حالم خوب نیست.. (محل فعالیت آقایون مدرسه بود و از حسینیه فاصله داشت و اصلن نباید اون ورا میومدن!) تا رییس بخواد کاری کنه خودشون دوان دوان و با همان صدای غرّا تشریف بردن ازون محل و رفتن گردش! رییس هماهنگ کرد و ماشین همراه با آقای نون اومد دنبالم تا منو برگردونه محل اسکان... خانوم کلامی هم که دید تنهاست توی روستا، باهامون اومد و یه راست رفتیم بهداری و یک عدد سرم گرفت و با اعمال شاقّه نوش جانم کرد! (با جورابش رگمو پیدا کرد) بدترین روز ِ جهادی بود اون روز... شبش هم ماکارونی داشتیم... زجرآور بود که جلو چشمم غذای مورد علاقه م خورده شه و من کته ماست بخورم! ز.نون میدونست من شهید میشم توی این اردو و از اول اسم منو روی پاکت های تفأل گذاشته بود شهیده... فقط اسم من و ط.عین شهیده داشت! هیچ وقت نفهمیدم چرا... |