ساقی رضوان ( دوشنبه 92/12/26 :: ساعت 1:22 عصر)
همه اش تو بودی و نگاهت... |
ساقی رضوان ( شنبه 92/12/24 :: ساعت 12:9 عصر)
آدم باید بذاره وقتی میخواد بره حرم، لباس نو بپوشه که همچین بچسبه بهش زیارت و بعدش... معلم خیاطیم گفت ایشالا کربلا بپوشی چادرتو و من داشتم به مشهد فکر میکردم... تمام سعیمو کردم دوختنش هر چند درب و داغون تموم شه و بتونم بار اولشو پیش آقا بپوشم... حالا هر وقت به چادرم نگاه میکنم یاد حرم میفتم... مث سارافون و شلوار خاکی رنگی که برای پیاده روی اربعین دوختم... حالا وقتی میخوام تنم کنم انگار میخوام برم پیاده روی... حتی مث لباسایی که سر خرید عروسی خریدم و نپوشیدمشون تا برم کربلا بپوشم... اصن قدرت ِ خدا تا لباس نو میخرم باید برم حرم بپوشمشون انگار... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 92/9/26 :: ساعت 5:6 عصر)
تا مبادا نگاه از ح س ی ن بردارد... |
ساقی رضوان ( شنبه 92/9/16 :: ساعت 10:23 عصر)
فکر میکنم به اربعین... به ارباب و نگاهش... به اینکه به کیا نگاه میکنه و اذنشون میده؟ به ساقی... عمو عباس... به اینکه سایه ش روی سر کیاس؟ و فکر میکنم به شش ماهه ای... و انگشت کوچکی و ... و حتی به گوشه ی صحن انقلاب و مولایی مهربان... مهربان تر از پدر... |
ساقی رضوان ( پنج شنبه 92/8/23 :: ساعت 2:19 عصر)
به خاک و خون افتادنت... |
ساقی رضوان ( دوشنبه 92/7/1 :: ساعت 10:28 صبح)
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 92/5/21 :: ساعت 12:23 عصر)
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 92/3/22 :: ساعت 8:43 عصر)
من + او + ارباب |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/11/4 :: ساعت 3:23 عصر)
حتی دلم راضی نشد برم ضریح جدید رو ببینم... حال ِ اوناییکه میرفتن زیارت ضریحِ جدید رو نمیفهمیدم... واقعیتش عکساش هم به دلم ننشست... خدا خدا میکردم بتونم تا قبل تعویض بازم برم کربلا... اما نشد... نشد برای آخرین بار... حالا این روزا با دیدن این عکسا دلم آشوب میشه... انگار دارن تمام رویام رو خراب میکنن... انگار... طفلی ضریح... خدا میدونه دل ِ اون چقدر داغونه... این همه سال کنار ارباب و توی بهشت بود و حالا... خدا صبرت بده ضریح... |
ساقی رضوان ( دوشنبه 91/9/13 :: ساعت 6:43 عصر)
دلم دستانم چشمانم لبریز التماس است... |