ساقی رضوان ( دوشنبه 90/8/9 :: ساعت 2:52 عصر)
روز شماری میکنم تا سرم را هم زیر پایت بگذارم... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/7/26 :: ساعت 11:16 صبح)
مسیر طولانی بود و گنبد طوری مشخص نبود که تشخیص بدهم به کدامین حرم نزدیک میشوم... فکر میکردم اول از حضرتِ سقا اذن بگیریم تا بیاییم برای عرضِ ارادت... اما همین که پایم را درون حیاط گذاشتم، متوجه شدم که... نه... حرمِ سقا نیست... قلبم داشت منفجر می شد... بدون مقدمه خودم را درون صحنت دیده بودم... آتشِ قلبم شعله می کشید... جلوی درِ حرم دو زانو نشستم و با نگاهم و بارانِ چشمانم رخصت طلبیدم... نزدیک ضریح شدم و سرمای شبکه های ضریح، آبی بود که روی شعله های آتشِ قلبم ریختی... ضریح را در آغوش گرفتم و با تمامِ وجود حس کردم نگاهت را... مهربان اربابم... رخصتم می دهی؟
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/7/18 :: ساعت 1:2 عصر)
و سرش را به دامن می گیرد و تا آنجا که می تواند کمر می خماند و اندوه جگرسوز جانش را در گوش عباس، نجوا می کند: برادرم! نور چشمم! پاره ی جگرم! ستون هموار زندگیام! ای یادگار پدرم! ای ماه درخشان! . . . قطرات اشک -گدازه های جگر- از گونه های حسین فرو می ریزد و با اشک خونرنگ عباس در میآمیزد. مَرَجَ البحرَینِ یَلتـَقیان.
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/6/26 :: ساعت 12:38 عصر)
علاجِ زخم های دوریت فقط نمک است... |
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/6/10 :: ساعت 2:10 عصر)
چون غمِ عشقت روی دلم آوار شده... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/5/18 :: ساعت 11:21 صبح)
هم جنس که نبودیم، بی گمان هم زبان هم نبودیم... اما در یک زمان، در یک مکان، هم دل شده بودیم و شروع کردیم دورت بگردیم... من می گشتم... او می گشت... من زیر لب زمزمه می کردم... او سینه می زد... من به هر یک از درهای منتهی به ضریحت که می رسیدم بر می گشتم سمتت... او سینه می زد... من سلام می دادم... او سینه می زد... من لعن می کردم... او سینه می زد... من عشق می کردم... او سینه می زد... من می گشتم... او عشق می کرد و سینه می زد... دور هفتم که تمام شد من سجده کردم... او فقط سینه می زد... او سینه زنان خودش را در آغوشت انداخت... من هم بی درنگ خودم را به تو رساندم... و دیگر هیچ وقت ندیدمش... هنوز که هنوز است چشمانم را که می بندم طنین سینه زنی اش در گوشم می پیچد... هوای طواف عاشقی ات آرزوست...
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/4/21 :: ساعت 8:0 عصر)
محرّم که ماه عزای ارباب ِ هیچ امامی متولد نشده... شعبان که ماه تولد ارباب ِ شهادت هیچ امامی نیست... یگانه دردانه ی عالم است ح س ی ن
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/4/18 :: ساعت 9:31 عصر)
دلم از بس داغون شده دیگه نمیتونم توش راهی بسازم به سمت دلت... *** توفیق اجباری شده بود و داشتم تایپ می کردم که: وقتی داری میری زیارت، جاده و بیابونی که زیر پاتن دارن حسرتت رو می خورن که هیچ وقت نمی تونن برن زیارت... مگه نه اینه که همه چیز درک و شعور دارن؟... فکر کردم دیدم اتوبوسایی که آدما رو تا دم مرز میبرن که برن کربلا چقــــــــــــــــــــــــدر حسرت می خورن که هیچ وقت اجازه ندارن از مرز رد شن و برن کربلا... چقــــــــــــــــــدر زجر کش میشن... دلم سوخت براشون... که حتی به اندازه ی اتوبوسای داغونه عراقی هم نیستن که...
دلم برا خودمم سوخت... که پر و بالم رو بستن و نمیذارن پر بزنم و برم... ( همین الان بهم ثابت شد بسته س) این روزا دارم دلم رو چند قسمتش میکنم و هر قسمتش رو میدم به یکی از دوستام که دارن میرن کربلا... + و + و + و + و + و + و + هوای اون تیکه ی دلمو داشته باشید... بذارید خوب خاک بخوره... بذارید...
پ.ن: مولا دلم رو می فرستم کربلا ولی جسمم رو... پ.ن: تازه یه تیکه دیگه از دلم الان رفته سوریه تا بعدش بره کربلا... لیلای مجنونم برده... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/4/14 :: ساعت 11:5 صبح)
بهترین ارباب ِ دو دنیایم... کسی که چند سالیست عشق را با حرف حرفِ اسمت چشیدم... کسی که هر وقت با اعماقِ دلم خواندمت اجابتم کردی... کسی که... تا ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــد در وصف نمیگنجد ماه بودنت... تولدت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مهربان اربابم
پ.ن: گر چه دور افتاده ام ای دوست از بزم حضور...لیک از دوران نزدیکم نه نزدیکان دور پ.ن: جای حکایت دل تنگی نیست این روز... فقط شب ها زیر آسمون باید... پ.ن: عیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد همتون مبارک...
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/1/14 :: ساعت 2:39 عصر)
گوشه ای زانو بغل کرده ام و نظاره می کنم... یکی می رود یکی می آید یکی می رود یکی می آید نصیبم ازین رفت و آمد ها اشک است و ... دلی که شرحه شرحه شده مدام گلوله ای از آتش به سمتش پرت می شود...
پ.ن: موندم برم یا بمونم... ناخاسته زیر بار کلماتش له میشم بعضی وقتها... خدایا صبر جزیلی عنایت کن!:(
|