ساقی رضوان ( یکشنبه 91/9/5 :: ساعت 6:40 عصر)
بهش آب میدم قربون صدقه ش میرم دلم آتیش میگیره... همش دارم تصور میکنم چطور یه دختر بچه قدِ اون... آخه داره سه سالش میشه بچه ی برادرم... |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/9/1 :: ساعت 7:44 عصر)
هلال شد زیر ِ سم ِ اسب... |
ساقی رضوان ( یکشنبه 91/8/28 :: ساعت 7:15 عصر)
حبیبم نیم نگاهت غریبیِ دلم را بس است... |
ساقی رضوان ( شنبه 91/8/27 :: ساعت 9:45 عصر)
در عزای ارباب مادر است... |
ساقی رضوان ( جمعه 91/8/26 :: ساعت 4:16 عصر)
جانم به قربانت ولی کاش نمی آمدی ارباب! |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/8/17 :: ساعت 4:2 عصر)
وقتی از قافله جا می مانم... |
ساقی رضوان ( یکشنبه 91/4/4 :: ساعت 10:18 عصر)
این روزا هر وقت از تلویزیون کربلا رو نشون میده منو صدا می کنن میگن کربلا... این روزا تلویزیون شده یه رابط برای با تو بودن رابط نیاز نیست اما برای کسی که حس میکنه دوره ازت... بیزارم از دوری... وحشت دارم از دوری... نخواه... ارباب... نگاهی... به آهی... |
ساقی رضوان ( سه شنبه 91/3/16 :: ساعت 10:25 عصر)
ساعت 3 رسیدیم کربلا دل تو دلمون نبود خودمون رو سریع برسونیم حرم غذای حضرتی قبل ازین که ما برسیم رسیده بود نمیشد دست رد زد به سینه ش! بعد از غذا مدیر کاروان مشغول تحویل کلید اتاقا شد خیلی ریلکس ما همچنان له له میزدیم برا حرم دیگه نزدیکای اذان مغرب شده بود که یهو مواجه شدیم با این جمله که یه ساعتی استراحت کنید بعد میریم حرم! استراحت چه معنی میده وقتی آدم پاشو میذاره کربلا؟ باید خاکی و خسته و بی رمق رفت محضر ارباب... 2 تایی با زهره رفتیم پیش مدیر کاروان خیالش رو از بابت اینکه بلدم مسیر و قبلا اومدم و اینا راحت کردم اجازه داد بریم 4 نفر شده بودیم اذان شد و ما پامون رو گذاشتیم بین الحرمین اون 2 نفر گفتن ما اول میریم حرم ساقی هم من هم زهره گفتیم ما اول میریم حرم ارباب زهره اولین بارش بود و دلهره داشت پاشو بذاره بین الحرمین اما برا اینکه به نمازِ حرم برسیم سریع رد شدیم... قلبم دیگه مال خودم نبود... بی تابی و دردش رو راحت حس میکردم... بعد از نماز زهره گفت آمادگیشو نداره بیاد داخل یه جا که گنبد قشنگ دیده میشد تنهاش گذاشتم... رفتم یکی از ورودی های منتهی به ضریح ایستادم و ...
من اما نیستم کنارش نیستم تا گاهی اون بگه و گاهی من... نیستم... حتی اعتکافم نیستم:( تنها دلخوشیم پیامکه که به مقصد کربلا می فرستم و ... |
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/12/18 :: ساعت 5:31 عصر)
دو تا خواهر بودن پاتوق من توی نجف حیاط پشتی حرم مولا -نسبت به قبله- بود اونا هم همینطور از همه جای حرم خلوت تر بود اون قسمت همدیگه رو که میدیدیم کلی شاد می شدیم اصلا انگار جزیی از زیارت شده بود و باید هم رو میدیدیم! رفتیم کربلا یه روز می شد که دیگه اونا رو ندیده بودم شاید چون حرم ارباب یه کم بزرگتر بود شاید چون من دیگه پاتوقی نداشتم اونجا و مدام دورش میگشتم! از باب الشهداء داشتم میزدم بیرون که یهو یکیشونو دیدم که منتظر خواهرش بود از دیدن هم کلی ذوق کردیم و انگار خیلی وقته هم رو ندیدیم... گفت هنوز نرفتم داخل حرم... می ترسم برم... چیکار کنم؟ گفتم نمیدونم چیکار کنی... اما وقتی بری پشیمون میشی ازین که یه روزه اینجایی و نرفتی! گفتم کنارش خیلی خوبه... حتما با خودت زودتر کنار بیا و برو... فرداش که دیدمش پرسیدم بالاخره رفتی؟ گفت آره... خیــــــــــــــــــــــــــــلی خــــــــــــــــــوب بود...
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/12/6 :: ساعت 9:54 صبح)
حتی به قیمتِ جان معجزه می کند نگاهت... می فروشی؟ |