سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/6/15 :: ساعت 5:34 عصر)



هنوز تو گوشمه صدای راضیه که میگفت: خاله اجازه! مقراض میخوام...

قرار بود هفت سین درست کنیم با بچه ها. راضیه سنش خیلی کم بود و خطر داشت...

یه توپ بهش میدادم بره مشغول باشه باهاش اما زودی بر میگشت و میگفت: خاله اجازه! مقراض.

انگار که یه نوار ضبط شده بود. پشت سر هم تکرار میکرد. منم دیگه خودمو زده بودم به نشنیدن... :|

***


وقتی میخندید دلم غنج میرفت...

روزای اول همش اسمشو با خواهرش زهرا جا به جا میگفتم و طفلی ها به روی خودشون نمی آوردن...

وقتای کاردستی، مات میشدم از کار با قیچیه این فنچ! همش پنج سالش بود اما انقدر قشنگ برش میکرد که انگار سالهاست دس به قیچیه!

روز آخر که بهش یه قیچی جایزه دادم، بازم با لبخندِ نازش دلمو بُرد فاطمه ی نازنینم...

***


وقتای بازی از همه بیشتر دوست داشت دستمو بگیره... ینی رسمن دستم کنده میشد با این اشتیاقش!

اغلب موفق میشد و گاهی بهش سریع میگفتم هانیه دست ِ فلانی رو بگیر و ناکام میشد!!

می ترسیدم ازین که بهم وابسته بشن و ...

سعی کردم نه دل ببندم بهشون نه بذارم دلبسته بشن بهم...

***


یه وقتایی تصمیم میگرفتن با من ازین کارا کنن ولی موفق نمیشدن:دی

خنده ی فاطمه توی این عکس هست... دلم...

***


محمد حسین، داداش کوچیکه ی فاطمه بود... مثل خودش نُقلی میخندید...




ساقی رضوان ( دوشنبه 91/6/13 :: ساعت 5:34 عصر)


با زبونت داری دلم رو خراش میدی...

حواست هست؟




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/6/8 :: ساعت 4:13 عصر)


هر روز صبح پدر و مادراشون میرفتن چرا و بزغاله ها تنها می موندن توی روستا...


برای من که به بزغاله ها عشق می ورزم و کسی رو که خیلی دوست داشته باشم "بزغاله" خطاب میکنم اوضاع محشری بود!

تا بزغاله میدیدم با ذوق وصف ناپذیری ازشون عکس میگرفتم و هر کی میخواست دنبالشون کنه بهش چش غرّه میرفتم و اجازه ی چپ نگاه کردن نمیدادم!

میم.صاد یه بار ناجوانمردانه یکیشون رو گرفت و شاهد بود چطوری قلبش اومد تو دهنش حیوونکی!

عصرها پدر مادرها که از چرا میومدن "مَع مَع" ها به راه بود...

بزغاله ها مادراشون رو صدا میکردن و دنبالشون بودن تا پیداشون کنن و ...


یه بار یکی هر چی مع مع کرد فایده ای نداشت و از مادرش خبری نبود...

یکی از دخترای روستا جدی یا شوخی گفت مادرش فردا میاد...

رئیس رقیق القلبمون اشکش درمد...

شاید بزغاله هم...

بعد نوشت: بزغاله شناسان گرامی! بذارید دلمون خوش باشه اینا بزغاله س :دی




ساقی رضوان ( جمعه 91/6/3 :: ساعت 9:23 عصر)


الهی

آب ِ رویم را دیدی و آبرو خریدی؟




ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/6/2 :: ساعت 9:0 عصر)


وقتی حس کنی جایی موقت هستی

در و دیوارش برات رنگ و بوی دیگه داره

آدماش طعم دیگه ای دارن و مهربون میشن

تو هم با آدماش مهربون میشی

اصلن کلن حس تعلق نداری به اونجا و راحتتر تحملش میکنی!

خدایا بهم بفهمون...




ساقی رضوان ( دوشنبه 91/5/30 :: ساعت 6:2 عصر)


باید ریز بود

تا ریزه خوارت شد...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/5/18 :: ساعت 3:4 عصر)


متحیری بین زانو زدن و تمام قد ایستادن در محضرش

وقتی قرآن به سر داری و بعلی بن موسی به لب...




ساقی رضوان ( جمعه 91/5/13 :: ساعت 10:15 صبح)


دل دل نکن

وقتی دلم را به دریای چشمانت زده ام...




ساقی رضوان ( جمعه 91/5/6 :: ساعت 9:56 صبح)


این روزها هوای تو را جست و جو می کنم

این ماه را برای تو بی تاب می شوم...




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/4/27 :: ساعت 3:29 عصر)


هر روز که هوای تو بر مشامم می رسد

طعم زندگی را جرعه جرعه می نوشم

آقای من...




<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن