سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( شنبه 91/8/27 :: ساعت 9:45 عصر)


آذن ِ دخول

در عزای ارباب

مادر است...




ساقی رضوان ( جمعه 91/8/26 :: ساعت 4:16 عصر)


آمدی

جانم به قربانت

ولی کاش نمی آمدی ارباب!




ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/8/25 :: ساعت 9:51 صبح)

 

گلزار شهدا


هر سال ماه محرّم هیئت که میخواستم برم مجبور بودم یا صبح برم یا عصر که شب خونه باشم... اما میدونستم شبا هیئت رفتن چیزِ دیگریست... نزدیکِ خونه که نمیشد برم چون کلی دوست و آشنا بودن و وقتمون تو هیئت میرفت به صحبت! جاهای دور هم نمیشد چون کسی نبود منو ببره اگه خودمم میخواستم برم خانواده راضی نبودن اون وقتِ شب... محرّم ها رو با این امید سپری میکردم که ازدواج میکنم و شبها با همسر تشریف میبریم هیئت...

اما حالا...

باز هم باید آرزوی شب رفتن به هیئت رو به دوش بکشم... چون همسری نصیبم شده که محرّم ها سرش شلوغه و باید منبر بره... حتی برنامش طوریه که من نمیتونم برم پای منبرِ خودش...
حتی فکر میکنم نباید خیلی مزاحمش شم که بتونه خوب مطالعه کنه و خوب تمرکز و خوب سخنرانی...

آدم گاهی چه فکرا و برنامه هایی برا خودش و آینده ش میچینه و چی میشه...




ساقی رضوان ( شنبه 91/8/20 :: ساعت 6:38 عصر)




سال تحویل... روستای اسپند!




ساقی رضوان ( شنبه 91/8/20 :: ساعت 10:8 صبح)


مشغول دوخت و دوز بود

طبق عادت پاشو دراز کرد...

خسته شدم و بالشت رو گذاشتم زیر پاش و سرمو رو بالشت

جاتون خالی توی بهشت یه چرخی زدم:دی




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/8/17 :: ساعت 4:2 عصر)


طعمِ تلخِ نرسیدن را خوب میدانم

وقتی از قافله جا می مانم...




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/8/9 :: ساعت 9:41 عصر)


- به کی قسم بخورم باورت بشه؟ میخوای گوشیو بدم به راننده ازش بپرسی کجام؟ به خدا تو اتوبوسم... میدون رازیم... چرا باورت نمیشه؟ آبرومو بردی جلو این همه آدم...

یهو گوشیو گرفت سمتِ من و گفت خانم میشه به این آقا بگید الان کجا هستیم؟ گوشیو گرفتم و گفتم بله؟ گفت ببخشید این خانم الان تو اتوبوسن؟ گفتم بله! گفت ممنون و گوشیو دادم به دخترِ بدحجاب!

- حالا باورت شد؟ تو چرا اینطوری میکنی؟ آبرومو بردی... برسم پیش مامان گوشیو میدم دستش که مطمئن باشی پیش مامانم! راضی شدی؟ تو چرا اینطوری میکنی آخه؟ باشه تحمل میکنم!

قطع کرد و به من لبخند زد و گفت ببخشید مزاحم شما شدم... گفت بدبینه به من! میخوایم نامزد کنیم خانواده ها هم به توافق رسیدن حالا این بدبینه به من... یه کم بهش لبخند زدم و گفتم حالا چه فرقی میکنه کجا باشی؟ رازی باشی یا ولیعصر! تو اتوبوس باشی یا ماشین؟ گفت از تاکسی میترسه! میگه یه موقع پشت میشینی دو تا مرد میشینن پیشت! گفتم به نظرت میتونی این همه بدبینی رو تحمل کنی تو زندگی؟ گفت آره خب اون موقع همش پیششم دیگه شک نمیکنه بهم که! دو سال و نیمه هم رو میخوایم... دوسش دارم اونم دوسم داره! دوستامم بهم میگن که فردا تو رو توی خونه حبس میکنه اما نمیتونم بدون اون طاقت بیارم!

قبلا بهم میگفت تو چرا رو من غیرت نداری؟ چرا گیر نمیدی من کجا میرم و اینا.. انقد گفت و گفت و گفت تا منم بهش بدبین شدم و منم دقیقا همینطوری بهش گیر میدم! صبح با مامانش بیرون بود مدام بهش زنگ میزدم و هی میگفتم کجایی و دروغ نگو و فلان! گفتم خبببببببببب پس! خودتم بدبینی بهش! گفت قرار گذاشتیم تحمل کنیم بدبینی هم رو و ناراحت نشیم از هم!


میخواستم بگم وقتی مبنای رابطه تون، دوستی بوده جز اینم انتظار نمیره... فکر میکنه به همون راحتی که با اون هستی میتونی با یکی دیگه هم باشی و بالعکس!


اما تشکر کرد و عذرخواهی و پیاده شد...


مدام داشتم به این فکر میکردم که با این عدم اعتماد، زندگی ِ این دو تا چقد میتونه دوام داشته باشه و خدا رو شکر میکردم که اعتمادِ دو طرفه داریم من و او!




ساقی رضوان ( شنبه 91/8/6 :: ساعت 3:33 عصر)

* ...

- ...

* ...

- آقاتون سید نیس ازش عیدی بگیریم؟

* نع! ........ دهع!

- ممممم:( عیدی میخوام خو:(

* از مادرشون بگیر

- :)


بعدنوشت: بنده ستاره هستم و مادرشون = مادر سیدها = سیده ی زنان عالم!!




ساقی رضوان ( دوشنبه 91/8/1 :: ساعت 4:0 عصر)


تابستونِ گذشته موقعیت سفرای زیادی برام پیش اومد و انتخاب سخت... هر کدوم از سفرها یه مزیت قابل توجه داشت برام...

ازون ور هم مشغولِ سخت ترین انتخاب زندگیم بودم و ...

تا اینکه سفر 45 روزه ای به مشهد برام مهیا شد...

بدون معطلی رضایت دادم و بیخیالِ همه ی سفرهای دیگه شدم و خانواده رو هم به سختی راضی کردم... مونده بود اون ورِ انتخابِ سختِ زندگیم که اونم جرات نداشت اون موقع مخالفت کنه:دی

45 روز لقبِ "خادم الرضا" رو به دوش کشیدم... طرح ولایت رو علیرغم نهی ِ خیلی ها با تموم ِ سختی هاش به جون خریدم...

شاید به جرات بگم سازنده ترین سفر زندگیم بود... خیلی راضیم ازین که قبل از ازدواجم چله نشینِ کوی آقا شدم و ...

تجربه هایی به دست آوردم که...


پ.ن: با دوستم قرار داشتم و اون از تشییع شهدا با خودش غذا آورد... یه قاشق بیشتر نداشتیم و من رجوع کردم به تجربه ی طرحیم(عکس اول) :دی






ساقی رضوان ( جمعه 91/7/28 :: ساعت 5:37 عصر)


زن

با

بنـدگیِ خدا

می شود

تمامِ زندگیِ مردش...




<   <<   6   7   8   9   10   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن