![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/9/19 :: ساعت 11:23 صبح)
ماه که میبینم یاد ماه ِ بنی هاشم میکنم...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/9/15 :: ساعت 3:37 عصر)
رسیدم باب الشهداء دو تا جوون رو دیدم که سینه خیز رسیده بودن اونجا نمیدونم چند بار بین الحرمین رو طی کرده بودن ولی سر و روشون داغون و خاکی بود و اشک میریختن... سلام میدادن به ارباب السلام علی الشیب الخضیب السلام علی الخد التریب اشک رو به چشم اطرافیانشون نشوندن... رفتم جلوی ارباب ایستادم و شروع کردم ناحیه خوندن... رسیدم به همون سلام ها... روضه ی مصوری برام شده بودن دو تاجوون... پاهام دیگه توان نداشت و زمین افتادم...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/9/13 :: ساعت 4:34 عصر)
اشک برای قتیل العبرات است... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( جمعه 90/9/11 :: ساعت 9:5 عصر)
طفل شیر خوارش را آورده بود پایین پای ارباب چسباندش به ضریح یک آن چشمم دوخته شد به طفل یک آن دنیا روی سرم خراب شد همه جا تار شد پیش چشمانم زیر لب گفتم چطور توانستی بیاوریش پیش ارباب...؟ |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/9/10 :: ساعت 4:15 عصر)
اما اشکم برای تو نیست می دانم شرمنده ی مادرت می شوم آخر! |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/9/7 :: ساعت 10:44 عصر)
می ترسم این وسط فلک شم... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/9/6 :: ساعت 3:52 عصر)
عصر جمعه ای دلی بارانی هوایی غریبانه و امامی غریب تر از غریب... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/8/23 :: ساعت 3:4 عصر)
سائلانه اذن حضور گرفته ام و زائرم... می روم تا مولایم را فقط با لفظ "امیـــــــــــــر المؤمنین" صدا بزنم... تا دلم را با غبار حرم اربابم بشویم... تا به پدر و پسری بگویم چقدر اینجا آقایم بنده نوازی می کند... تا نفسم را اشک آلود کنم در هوای غریبانه ی سامراء... تا جایی که امام غائبم روزی نفس کشیده دل بگذارم... تا بوسه ای که به پیشانی ام زد را برسانم به ضریحش... تا از باب الحسین وارد حرم سقا شوم... تا بار دیگر فاصله ی بین تل و قتلگاه را با آسمانِ ابریِ دلم... تا عرض کنم ارادتم را... می روم تا بار دیگر طواف عاشقی را از سر بگیرم و بی دل شوم...
پ.ن: شدیدا حلال بفرمایید اگر حقی بر گردنم دارید... و خیلی دعام کنید... پ.ن: عید غدیر هم خیلی خیلی مبارک...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( جمعه 90/8/20 :: ساعت 7:13 عصر)
آدم هر وقت که میره کربلا راش ندن بره سامرا خیلی درد داره... خیلی... می خوام چشمامو ببندم و حس کنم که راهم دادین... حس هم کمه... می خوام چشمامو ببندم و بازش که می کنم ببینم که راهم دادین... ینی میشه سرمو بذارم روی همون ضریح چوبی و برا غربتتون خون گریه کنم؟ لباس آخرتم فقط چشم انتظاره همون ضریح چوبیه... بذارید بیام به حُرمت همین شبِ عید... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/8/19 :: ساعت 1:58 عصر)
محبت نکن چون آخرش لو میری که داری فیلم بازی میکنی... |