![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/10/21 :: ساعت 7:46 عصر)
دعای هجدهمش است... همانند سن ِ مادر، که هجده بود و کوتاه... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/10/19 :: ساعت 7:39 عصر)
اما جامدهای زیادی را التیام است... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/10/18 :: ساعت 7:16 عصر)
اشک میریخت و میگفت: آخه چرا بابا جوابِ اون آقا رو نداد؟! اون که تو خیابون پیچید جلوی ما و میگفت: اگه مَـردی بیا پایین... اون که میگفت: چیه، پاهات داره میلرزه... اون که نمیدونست...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/10/17 :: ساعت 8:49 عصر)
تا یه غصه ی بزرگتری رو فراموش کنی... خدایا شکرت... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/10/15 :: ساعت 9:37 عصر)
وقتی دلگیر می شم سریع دلم ُ جمع می کنم ُ میام پیش خودت میام ُ سفره ی دل تنگی هام ُ کنارت پهن می کنم نقل ِ اشکامُ می پاشم روی سفره دونه دونه بر میدارم و با تمام وجود می چشم شیرین ِ کنار ِ تو از دل تنگی ها گفتن شیرین ِ فقط برای تو راز ِ دل گفتن دل چسب ِ قطره قطره می بارم حرف به حرف دل می دی نمی دونم تو کنارمی یا روبروم نشستی اما می دونم هستی... فقط کاش برای یک بار هم که شده می تونستم از چشمات نرگس بچینم... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/10/13 :: ساعت 10:11 صبح)
شمع ِ دل خوشیم آب شد و در چشمانم نشست... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/10/11 :: ساعت 4:18 عصر)
- با هم رفته بودیم مسافرت... لباس کم آورده بود و من لباس اضافه داشتم! بهش دادم تنش کرد و آخر سفر گفت توی تهران بهت برش میگردونم... شاید به خاطر اینکه می خواست بشوره و تمیز برگردونه! منم دیدم اصرار داره چیزی نگفتم و گفتم اصن قابلتو نداره... و هنوز که هنوزه بر نگردونده! و ... ازین دست مثال ها توی زندگی هامون زیاد دیدیم... (ممکنه الان بگید چه آدم خسیسی هستی! شایدم باشم... ولی من که گذشتم از چیزهایی که از دستم سر همین مثال ها رفته و دلم نمیخواد اون دنیا کسی به خاطر من معطل باشه...) این مثال ها رو گفتم تا اول خودم بعد هم اونایی که میخونن بیشتر دقت کنیم تا نشیم انجام دهنده ی این مثال ها... تا حواسمون به اطرافیانمون و داشته هاشون بیشتر باشه و به این فکر کنیم که ممکنه برنامه هاشون رو سر ندونم کاری ها و بی خیالی هامون بریزیم به هم! یا خیلی سریع به قول معروف دختر خاله یا پسر خاله نشیم!
|
![]() |
![]() |
|||
ساقی رضوان ( جمعه 90/10/9 :: ساعت 10:7 عصر)
آروم و بی صدا دونه دونه چکیدن ِ اشک... اما چقدر درد آوره این به دل نشستن...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/10/8 :: ساعت 8:50 عصر)
تا اینکه یه بار می ره مشهد و ظاهرا دوست سابقشم مشهد بوده و خبردار میشه استادم مشهد هست و می ره سراغش و میگه بیا دوباره مثل سابق بشیم با هم... استادم بهش میگه آدم باید دوستی داشته باشه که یا براش مفید باشه یا اون برا دوستش مفید باشه و در حالت ایده آلش جفتشون برا هم مفید باشن... دوست سابقش میگه خب تو برای من مفیدی دیگه... ازت کلی چیز یاد می گیرم... کاری به چیزای دیگه مون هم نداشته باشیم و با هم دوست باشیم! استادم گفته نه دیگه نشد! سیاست ما عین دیانت ماست! نمیشه که کاری به چیزای دیگه ی هم نداشته باشیم...
پ.ن: اسم 9 دی که میاد به خودم می بالم که منم اون روز میدون انقلاب بودم و انزجار خودم رو از فتنه گرا و هتاکان به عزادارای ارباب اعلام کردم...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/10/7 :: ساعت 2:1 عصر)
حال دلیلش را هم فهمیدم چشمی که مدام اشکِ شور احاطه ش کند، شیرین تر ازین نمی شود... |