![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/11/22 :: ساعت 4:14 عصر)
مرا به خود آر... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/11/16 :: ساعت 2:30 عصر)
طفلی.. دلم براش میسوزه... خیلی تحمل میکنه... خیلی راه میاد باهام... اما یه جاهایی دیگه توان نداره... یه جاهایی پاهاش رو روی زمین میکشه و میگه دستم رو ول کن... دلم میخواد تنگ شم... خسته شدم بسکه بی محلی کردم به فکرام... اما من باید دستش رو محکم بگیرم و نذارم... اگه ولش کنم و بره دیگه چیزی ازش نمیمونه... خوب میشناسمش... اون روز داشت یواشکی بهم میگفت دلم میخواد برا بودن کنار ِ این آدما و این زمان و این مکان تنگ شم... خواستم دستشو ول کنم تا راحت ِ راحت تغییر ِ اندازه بده... اما دلم نیومد... ترسیدم... بهش گفتم فقط حق داری برا مکانش تنگ شی چون راه ِ علاج داره... اسم مکان رو که آوردم یادش افتاد یه مکان هست که هیچ وقت نباید حرف ِ تنگ شدنش رو بزنه بهم... چون هیچ وقت بهش اجازه نمیدم... بیچاره دلم... بیچاره من... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/11/12 :: ساعت 9:25 عصر)
غصه خوردم ازین که نتوانستم ببینمت اما شادم ازین که به فاصله ی یک روز پا جای گام هایت گذاشتم... دل آسمان پر بود و می بارید... به عشقت گام بر میداشتم و حس میکردم رد پایت را... پایم را روی زمین می کشیدم و از صدایش لذت می بردم... نگاه به قبور می کردم و نگاهت را درون سنگ های زلال می دیدم... سرم خوش شده بود و کودکانه... حلاوتی داشت وصف ناشدنی امروز... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 90/11/11 :: ساعت 9:7 عصر)
سر گذاشته ای به در حرم چشم دوخته ای به شش گوشه ی چوبی شال عزا به گردن انداخته ای خوش آمد می گویی به عزادارن سرت سلامت آقای من یتیم شدنت تسلیت، مهربان مولایم... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/11/9 :: ساعت 4:16 عصر)
من خواب ِ اونو می بینم اون خواب ِ یکی دیگه رو یکی دیگه خواب ِ اون یکی دیگه رو... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/11/5 :: ساعت 11:29 صبح)
چشماتو که باز می کنی یه مسیج میاد برات که: در اولین صبح ربیع الاول چشمام رو به شما قرض می دم تا از گوشه ی صحن گوهرشاد رقص دانه های برف دور گنبد طلایی رو به نظاره بنشینید... و این گونه بهارت با حس خوبی آغاز می شود... حسی پر از او... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/11/2 :: ساعت 12:32 عصر)
از ماشین که پایش را زمین گذاشت چشمش به گنبد خاکی و مخروب افتاد عقده ی چندین ساله ش به یک باره در چشمش نشست ذکر لبش شده بود ح س ن چشمش گنبد می دید و دلش کنار قبری خاکی در مدینه بود... قدم به قدم نزدیک می شد و دلش ح س ن ی تر... غریبی که حتی همان گنبد را هم... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( جمعه 90/10/30 :: ساعت 7:9 عصر)
فرقی نمیکنه مشکلش کوچیک باشه یا بزرگ، فقط دلش میخواد در مورد مشکلش حرف بزنه... اون دنبال راه حل برای مشکلش نمی گرده، فقط میخواد نگرانیشو با حرف زدن کم کنه و آروم شه... دنبال یه همدم... یه گوش ِ خوب میگرده برا شنیدن حرفاش... همین... پ.ن: مضمون این حرفا رو توی یه کتاب امروز خوندم و دیدم عجب رازی درونم هست! |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/10/26 :: ساعت 8:25 عصر)
آنقدر محوِ ماه شده ام که خورشید یادم نمی کند... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/10/25 :: ساعت 6:27 عصر)
نماز که تموم میشه چشمت به اسم مسجد می خوره که نوشته شده: مسجد سید الشهداء !! جلوی ائمه هم ضایع شدن عالمی داره:دی |