![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/3/4 :: ساعت 10:44 عصر)
تبریک تولد فاطمه ای به فاطمه ی دگر! با اینکه فاطمه ی اول دختر فاطمه ی دوم است ولی... فاطمه فاطمه فاطمه . . . التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/2/31 :: ساعت 7:25 عصر)
من اسیرِ ِ هر که باشم ضامنم تنها یکیست
التماس دعای فرج...یا علی علیه السلام... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/2/29 :: ساعت 6:52 عصر)
دقایقی* صدای دل نشینی را با لذتِ هر چه تمام تر... مشابه این صدا را بارها لمس کرده ام وقتی تا «تو» پر میکشیدم
*دقایقی در مترو!
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/2/26 :: ساعت 11:33 صبح)
بلند شم و یه مرهمی بزارم روی زخمم اما مثل اینکه یه بازی شده بین من و خدا! خدایا قبول دارم در هر صورتی من بازنده م... قبول دارم خودمم که... اما خدایا نمیخوام بخورم زمین! نمیخوام یه بنده ی زخم و زیلی باشم برات... خدایااااااااااااااااااا
پ.ن: دعام کنید...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 90/2/25 :: ساعت 7:30 عصر)
هر چی فکر میکنی نمیفهمی علتش چیه... مگه چه گناهی سر زده ازت که این مدلی باید عذاب شی؟ وقتی توی گناه داشتی دست و پا میزدی این مدلی نبود... حالا که مثلا میخوای با یکی دو تا گناه بجنگی هی تلو تلو میخوری و زخمی میشی! خدای مهربون! عمری دست گرفتی رها نکن دستتو!
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/2/17 :: ساعت 6:53 عصر)
فدای دلت بانو که از امشب درد بی مادری را به دوش میکشی... هنوز درد دوریِ پدر بزرگت التیام نیافته بود که... دختری پنج ساله بودی... پنج سال برای یک دختر، سن زیادی نیست تا مادرش را جلوی چشمانش پر پر کنند... سن زیادی نیست تا دو داغ را به فاصله ی سه ماه تحمل کند... سن زیادی نیست تا بشود پرستار مادرش! سن زیادی نیست تا بشود صاحبِ مجلسِ ختمِ مادرش! سن زیادی نیست تا تسلیت دیگران را به جان بخرد! سن زیادی نیست تا... هر طور حساب میکنم سن زیادی نیست بانو! نیست نیست نیست! تازه اول راهی بانو! صبر کن! درد ها در راه هستند و یکی یکی از راه می رسند... خدا صبری بی مثال داده به تو ای اسوه ی صبر برای عالم...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 90/2/12 :: ساعت 12:6 عصر)
هیچ میدانی چقدر محتاج است نگاه خسته ی من بر نسیم چشمانت؟
التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( جمعه 90/2/9 :: ساعت 7:35 عصر)
گاهی انقد کار داری که نمیدونی به کدومش برسی و دقیقا همون حس بالا رو داری! . . من خوبم!
پ.ن: کوچه پُر از نامَحرمه... پ.ن: تمرین: غیبت ممنــــــــــــــــــــــــــــوع! پ.ن:حالِ دلم خرابــــــــــــــــــــه... خرابه... خرابه!
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( شنبه 90/2/3 :: ساعت 3:16 عصر)
وقتی یه شوک عصبی بهت وارد میشه تا جاییکه دلت میخواد جلوی همه بزنی زیر گریه، خداست که از زبون یه نفر دیگه بهت میگه: لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ یعنی انسان رو توی رنج آفریدیم... پیش خودت میگی خب پس عادیه که دارم رنج می برم... چیزی جز این نباید باشه و بایــــــــــد رنج ببرم... اشکات کم کم فروکش میکنه ولی بغضتو نمیتونی قورت بدی! دوباره میگه: فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ یعنی وقتی توی راحتی هستی میگی خدا منو دوست داره... ولی وقتی یه کم بهت سخت میگیره میگی خدا منو خوار کرده... کلمه کلمه ای که از زبون اون بنده ی خدا بیرون میاد وصف حال توئه... اون وقت مچاله میشی و دوست داری زمین دهن باز کنه و بری توش ازین بنده گیت! اون وقت راه گلزار شهدا رو در پیش میگیری و زار میزنی به خاطر گناهات! آخه اینم بنده س داری خدا؟ این همه لطف کردی بهش... این همه هواشو داری و ... أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ پ.ن: اینم گزارش تصویری از بودن کنار بنده های خوبِ خدا و نفس کشیدن کنارشون...که حتی اون بالا هم یاد خدا از یادشون نمیره و تلاش میکنن برای نزدیکیه دوستاشون به خدا... انقدر انرژی ازم گرفته شد (البته هنوزم انرژیم تموم نشده ها!!! قابل توجه رییس بانو:دی) توی کوه و راه زیارت شهدا که کلا از ذهنم پرید اون شوک! (البته این پ.ن هیچ ربطی به اون بنده خدای داخل پست نداره!!) پ.ن: خدایا شکرت به خاطر داشتن دوستای به این ماهـــــــــــــی...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/1/31 :: ساعت 11:38 عصر)
اما یه اتفاقایی میفته که مثل ترمز میمونه و نمیزاره بعد میفهمم بایـــــــــــــــد پیش خودم بمونه اون چیزایی که میخواستم بنویسم
هو الواقف علی السرائر و الضمائر
|