![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( جمعه 89/10/24 :: ساعت 3:21 عصر)
با چتر باشم یا بدون چتر فرقی نمی کند بی "دوست" خیس بارانم...
پ.ن: کاش نرفته بودم دنبال زیارت نامه!! :( پ.ن: این عکس هم مثل عکس پست قبل، حق کپی رایت نداره! راحت باشید! |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 89/10/21 :: ساعت 3:27 عصر)
مولای من! دلم بارانیست... باز شب چهارشنبه از راه رسید و دلم هوای جمکران دارد... کاش می شد در برابر گنبد فیروزه ای جمکرانت بنشینم و مرواریدهای عشق را بر گونه هایم جاری سازم... کاش می شد حدیث دل تنگی را برایت واگویه کنم... کاش می شد کنار منتظرانت دست دعا برآرم و آمدنت را زیر بارش باران طلب کنم... کاش می شد فقط دم از انتظارت نزنم و با گناه و معصیت دلت را به درد نیاورم... عزیز زهرا! اگر دعای فرج نبود چگونه عقده گشایی میکردم... اگر... ای بهانه ی خلقت! صدای قدم هایت به گوش جان می رسد... تعجیل کن... تا تو نیایی گره از کار بشر وا نشود... اما نکند بیایی و من نباشم...
التماس دعای فرج...یا علی... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 89/10/16 :: ساعت 7:1 عصر)
بهایی ندارم برای بهشت رفتن... اما تا دلت بخاد بهای جهنم توی نامه عملم دیده میشه... حالا با این اوصاف ... ... پ.ن: یادت نبود انگار این شرط را نبازی...دل را گرفتی از من، یادم تو را فراموش! التماس دعای فرج... یا علی... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 89/10/12 :: ساعت 7:14 عصر)
الهی... بنده هایت چه راحت دل می شکنند چه راحت آدم را از بندگی ساقط می کنند چه راحت تمام عشق ِ آدم را بی بندگی می دانند چه راحت دل ِ یک بنده ات (که بنده نیست) را با واژه هایی هر چند کم اما عمیق، جریحه دار می کنند و خود ... خدایا! سزاوار بود؟ مگر غیر از این بود که وقت ِ تنهایی... ؟ مگر غیر از این بود که می خواستم... ؟ مگر غیر از این بود که ... ؟ متاسفم برای خودم که انقدر راحت ... با همه ی اینها خوشحالم که عقده های دلم را در مجلس ارباب تخلیه کردم... الحمدلله که امیدی چون تو دارم معبودم... تا تو هستی چه باک که دیگرانی که خود را عبدت می دانند...
پ.ن: فقط محض همینجوری نوشتم! خیلی سعی نکنید بفهمیدش! پ.ن: تصمیمات زیادی توی فکرم بود! فقط یکیش رو عملی کردم! بقیه ش رو هم دارم تجزیه تحلیل میکنم! خدا رحم کنه!! پ.ن: حیف که چه زود گذشت محرم...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 89/10/8 :: ساعت 12:57 عصر)
دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپر شده همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد نگهم خواب ندارد قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد شب من روزن مهتاب ندارد همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد ... تو کجایی؟ تو کجایی؟ شده ام باز هوایـــــــــــــــــــــــــــی سید حمید رضا برقعی پ.ن: پر از گُلای بی تابی شده جزیره ی دلِ من... پ.ن: دلم میخواد که چشمم بی قرار عشق شما بمونه... پ.ن: الله نور السّماوات و الارض... چه حلاوتی دارد لمس این آیه روی ضریحت و زمزمه اش کنارت... پ.ن: طوفان زده را چاره چیست؟!
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 89/9/30 :: ساعت 9:55 صبح)
ما چلّه نشین شب یلدای حسینیم ماتم زدگان غم عظمای حسینیم ما غرق عزای پسر فاطمه هستیم ما تا به سحر محو تماشای حسینیم آجرک الله یا بقیة الله... التماس دعای فرج... یا علی... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 89/9/24 :: ساعت 9:52 عصر)
این 128 اُمین پستِ این وبلاگ است... 128 یعنی حسین... عددی که دو سال است که عاشقانه دوستش دارم! 128 اُمین که یعنی حسین، مصادف شد با شبِ عاشورا... ارباب... بدون عشقت هیچ نیستم... بدون عنایتت هیچ هم برایم زیاد است... خدا را شکر که زنده بودم محرّم را... تا با یادت سپری کنم روزها را... تا در عزایت اشک بریزم و تسلی بدهم دلِ مادرت را... فدای ِ دلش... تا یادم بماند که فدای دین شده ای... تا یادم بماند که در راه دین، حتی از طفل شیر خواره ات هم گذشتی... تا یادم بماند در عوض چه چیزهایی خدا آن همه عزت را به خودت و کربلایت و زائرانت داده است...
پ.ن: یا بُنَیَّ قتلوکَ و من الماء منعوکَ ... وای از دلِ مادر... پ.ن: اخا ادرک اخا... (دفعه های اولی که رفتم بین الحرمین همش این رو زمزمه میکردم...روضه ای بود برای خودش همین سه کلمه...) پ.ن: یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین... پ.ن: دلم هوای تو دارد، سرم هوای ضریح...چه می شود که سری گوشه ی حرم بزنم؟!
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 89/9/18 :: ساعت 8:40 عصر)
شب جمعه و شب زیارتیِ جدّت حسین... چه محشریست امشب حرم... مادرتان آمده حرم... بی شک خودت هم آنجایی... جایی بهتر از حرمش نمیتوانم تصور کنم برایت این شب... زیارت می روی دعایمان کن مولا... دعا کن زودتر بیایی... بیایی و طلب خون کشته ی کربلا کنی... بالای سرش که نماز خواندی در قنوتت بگو اللهم عجل... مولا... فدای دل ِ مادرت... چگونه طاقت می آورد امشب را... چگونه ................................................. مولا... یک همچین شبی و یک همچین لحظه ای بی اختیار وارد حرمش شدم و قلبم قفسه سینه ام را می درید... مولا... فدای قلب ِ مادرت... مولا...
پ.ن: پیش خودش که رو سیاهم... تو یادت نبر که اسمش بالای سرت نوشته شده... تو واسطه شو... تو... پ.ن: گریونم تو عزای آل کساء....با دعای خیر النساء... التماس دعای فرج... یا علی... |
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 89/9/14 :: ساعت 10:22 عصر)
لحظه ها را میشمارم برای محرّم... فقط یک پلّه مانده... زودتر برس... اینجا دلی بی تاب است... ای اجل! مهلت دِه تا...
پ.ن: سیه می پوشم امشب / برای داغ زینب / به اذن بانوی قامت خمیده... پ.ن: یک سال شمسی گذشت... با هر قدم که نزدیکتر میشدم... آه!
التماس دعای فرج... یا علی...
|
![]() |
![]() |
|
ساقی رضوان ( سه شنبه 89/9/9 :: ساعت 7:56 عصر)
![]() دوش از سر عاشقی و از مشتاقی
میکردم التماس می از ساقی
چون جاه و جمال خویش بنمود به من
من نیست شدم بماند ساقی ساقی
التماس دعای فرج... یا علی...
|