ساقی رضوان ( سه شنبه 92/4/4 :: ساعت 8:37 عصر)
آیا هیچ وقت به این فکر کرده اند که ایام تعطیل و عید نوروز و بقیه مناسبت های دیگر برای آنها تعطیل نیست؟! آیا به این فکر کرده اند که خانواده دارند؟ آیا به این فکر کرده اند که خانواده شان هم دوست دارند گاهی شبی به مهمانی بروند یا به عروسی ِ دوستشان مثلن؟! آیا به این فکر کرده اند که اگر مهمان به خانه شان بیاید خانواده شان باید بدون حضور ایشان مدتی را تنهایی از مهمان ها پذیرایی کنند؟! البته این مدت بستگی به مسافت منزل تا مسجد دارد! آیا فکر میکنند امام جماعت و خانواده اش چون ربات هایی هستند که نیاز به تعطیلات و چیزهای دیگر که در صورت مسجد رفتن، نمیشود به آنها رسید ندارند؟! آیا فکر می کنند تنها امام جماعت بودن، خوبی و نیکی و اینهاست و به خانواده رسیدن شر است و بدی است و ای وای؟! بنده منکر ثواب نماز جماعت نیستم ولی... خودتان را کمی هم جای آنها بگذارید شاید... شاید آن وقت اگر یک زمانی به مسجد رفتید و امام جماعت نبود خوشحال باشید ازین که شاید خانواده ای از حضور مردشان خوشحالند... خوشحال باشید که در مسجد که خانه ی خداست نماز میخوانید نه خانه... خوشحال باشید که نماز جماعتی در خانه ای کوچک برپاست... هر چند که مأمومش شاید عذاب وجدان داشته باشد... |
ساقی رضوان ( یکشنبه 92/4/2 :: ساعت 11:20 صبح)
- برم فلافل بگیرم؟ * نع برنج رو خیس کردم - بریم بیرون غذا بخوریم؟ - آها برنج خیس کردی! - بریم مشد؟ * نع... - بریم قم؟ *نع بابا این در حالیست که یک ربع به اذان مغرب مانده است و برنجی خیس شده روی گاز! ناگهان جرقه ای در ذهن خانم می زند * غذا رو درست کنم بریم پارک؟!!! - باااااشه بریم و در ربعی از ساعت عدس پلو به مرحله دم کشیدن می رسد و تا امام جماعت وضو بگیرد، ماست و گوجه و خیارشور و دوغ آماده می شود. بعد از نماز جماعتِ دو نفره هم خانم بدون اینکه قیافه بگیرد وسایل را آماده کرده و به دست امام جماعت میدهد و رهسپار پارک می شوند تا برای اولین بار شام خوردن در پارک را نیز تجربه کنند! لازم به ذکر است که در راه برگشت به خانه در پارک کوچکی نزدیک خانه که شاید پرنده در آن پر نمیزد، خانم سوار بر تاب می شود و کمی عقده گشایی میکند! البته به صورت کاملا آهسته و به محض دیدن نور ماشینی، از حرکت باز می ایستاد! که در آخر ماشینی توقف میکند و دو عدد فسقلی پیاده میشوند و امام جماعت و خانمش با قیافه ای بشاش راه خانه را در پیش میگیرند! |
ساقی رضوان ( سه شنبه 92/3/28 :: ساعت 3:18 عصر)
دلم به شوق... و حال با وجود تو، دو چندان می شود این شوق چرا که تو هم زاده ی همان اقلیمی... |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 92/3/22 :: ساعت 8:43 عصر)
من + او + ارباب |
ساقی رضوان ( شنبه 92/3/18 :: ساعت 12:4 صبح)
چون حرفی نبود رفتم ازین دنیا هنوز هم نیست اما فقط به خاطر او که خواست بنویسم دوباره برمیگردم:)
|
ساقی رضوان ( یکشنبه 92/3/12 :: ساعت 1:37 عصر)
توی حرم توی کوچه توی مغازه توی ماشین توی خونه حتی وقتی منتظری همسرت از سلمونی بیاد!
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/12/3 :: ساعت 6:55 عصر)
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . عاقبت زین دار فانی پر کشیدم... |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/12/2 :: ساعت 5:9 عصر)
این جور وقتا دلت یه خواهر میخواد... یه همفکر که سن و سالش اندازه ی مامانت نباشه... که سلیقه ش با تو فرق نکنه و هی نگه خودت میدونی زود باش! به خیلِ عظیم ِ دوستانت هم که فکر میکنی هر کدوم درگیر زندگی و درس و کارشونن و هر وقت که میخای مسیج بزنیُ بهشون بگی دردتو، خودت پشیمون میشی و صفحه ی نیو مسیجُ میبندی... از بچگی تنها باشیُ حالا که میخوای زندگی ِ مشترکت رو شروع کنی هر لحظه نبودنشُ حس کنی... توی تمام مراحلش بغض کنی... خدایا شکرت که بهم ندادی این نعمتِ خوبتو.... شکرت که حس میکنم فقط خودتی که برام میمونی و وسط اشکام زمزمه میکنم من لی غیرک...
|
ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/11/26 :: ساعت 11:23 صبح)
من رسمن دود از کله م داشت بلند میشد... چون 5 نفرمون جا شده بودیم و فقط کافی بود کمک کنه در بسته شه:| پیاده شدم... یادش بود که من مریضم، گفت بهتر نیست شما با ماشین برید؟! با عصبانیت به خانوم کلامی که توی ماشین بود اشاره کردم و گفتم ایشون پاشون درد میکنه بهتره ایشون برن! رییسِ بنده خدا که سوار ماشین بود انقد ناراحت شده بود و وقت ِ حرکتِ ماشین با چشماش داشت ازم عذرخواهی میکرد... بسکه عصبانی بودم حسابی ترمز بریده بودم و اگه فردِ مذکور نبود راه ِ بیشتر از نیم ساعت رو 5 دقیقه ای میرسیدم اسپند و کاری به این نداشتم که دو تا آقا باید جلوتر از ما باشن... |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/11/18 :: ساعت 4:28 عصر)
اما خب بنا بر لباسِ حاج آقایی ِ جناب همسر همیشه تو دلم میگفتم ایشون که نمیتونن کیف ِ منو بگیرن دستشون... به نظرم اصن خلافِ شأنِ لباسشونِ ... تا اینکه روزی از روزها فهمیدن که طبق معمول چقدر کیفم سنگینه و اصرار کردن که کیفمُ بدم بهشون و من هی سبک سنگین میکردم خب نمیشه که... و در همین جا عبای محترمشون به دادمون رسیدن و جناب همسر گفتن خب میگیرم زیر عبام... بعد از اینکه مسافتی به آسودگی طی شد دیدم تابحال چقدر خبط و خطا کرده بودم توی دلم و ... و گفتیم که چقدر خوب میشد همیشه کیف ِ سنگینمان را میسپردیم به او... البته در این بین مدام چشمم به این بود که مبادا کیفم معلوم بشه... و جناب همسر گفتن خب بشه مگه چیه؟!
|