ساقی رضوان ( شنبه 91/9/25 :: ساعت 2:33 عصر)
به یمن قطره های باران... |
ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/9/23 :: ساعت 11:12 صبح)
روی نیمکت نشسته بودیم و صدای تلقین میومد یکی زندگی ِ دنیاییش داشت تموم میشد ما طعم ِ خوش ذرت رو میچشیدیم یقینا وقتی که برای مام تلقین میخونن یه آدم هایی دارن از زندگیشون لذت می برن... |
ساقی رضوان ( شنبه 91/8/20 :: ساعت 10:8 صبح)
طبق عادت پاشو دراز کرد... خسته شدم و بالشت رو گذاشتم زیر پاش و سرمو رو بالشت جاتون خالی توی بهشت یه چرخی زدم:دی |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/7/5 :: ساعت 2:56 عصر)
گاهی سفره های دو نفره می ارزه به صد تا از مهمونی های پر جمعیت... انقدر تو رو شاد میکنه که وسط شلوغی و هیاهو هیچ وقت پیدا نمیکنی این نوع جنس شادی رو... |
ساقی رضوان ( دوشنبه 91/6/13 :: ساعت 5:34 عصر)
حواست هست؟ |
ساقی رضوان ( سه شنبه 91/4/6 :: ساعت 10:4 عصر)
یکی باید بازش کنه... |
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/3/31 :: ساعت 11:7 صبح)
دقایق آخر روز تولدت دردِ بی خواهریت عود کنه و هیچ کس نباشه که...
|
ساقی رضوان ( دوشنبه 91/3/29 :: ساعت 11:50 صبح)
موضوع ِ بحث حسد بود و استاد حدیثِ حسدِ چهل حدیث رو شرح می دادند... آخرای بحث گفتن چه لزومی داره وقتی میری زیارت همه رو خبر دار کنی؟ خب برو بیا دیگه این همه سر و صدات برا چیه؟ آروم به دوستم گفتم: ینی حلالیت هم نطلبیم؟ دوستم گفت: یه بار حلالیت گرفتی بسه دیگه لازم نیست که همیشه حلالیت بطلبی گفتم: خب شاید حرفی، دعای خاصی، چیزی داشته باشن نمیشه که... من خودم باشم بفهمم طرف بدون اینکه بهم بگه رفته ناراحت میشم گفت: تو بیخود ناراحت میشی! اون اگه قسمتش باشه دعاش کنی اونجا یادش میفتی و دعاش میکنی گفتم: ینی به هیچ کس نگیم؟ گفت: نه که به هیچ کس! فقط نزدیکا و اینا گفتم: ولی خب واقعا ناراحت میشم ببینم کسی بهم نگفته گفت: خب نباید ناراحت شی... ندیدی مگه استاد گفت خیلی وقتا ما خودمون باعث میشیم دیگران بهمون حسادت کنن اینم شاملش میشه... تو وقتی میگی ممکنه زمینه ی حسادت در دیگران رو ایجاد کنی... دیگه من نتونستم چیزی بگم و مسکوت شدم...
|
ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/3/24 :: ساعت 6:45 عصر)
بلکه پوست رو هم عجیب می سوزونه...
|
ساقی رضوان ( جمعه 91/3/19 :: ساعت 6:35 عصر)
کله ی ظهر از کوه دارم میام پایین اون میره بالا نسیم خنکی هم میاد یهو با حس آمیخته با ترحم میگه گرمتون نیس با چادر؟ لبخند میزنم و میگم نه و از کنارش رد میشم... تا حالا انقدر مورد ترحم قرار نگرفته بودم... |