سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( سه شنبه 90/8/17 :: ساعت 11:53 صبح)


داشتیم مهیا می شدیم دو تایی بریم کربلا...

میگفت باورم نمیشه که دوباره دارم میرم کربلا...

نجف که رسیدیم...

عید غدیر بود...

دم در حرم...

هنوز وارد حیاط نشده بودیم...

نگاهمون به ایوون طلا بود...

می خواستیم اذن بگیریم از مولا...

جلوی من بود...

هق هق زد زیر گریه...

منم...

شونه هاشو گرفتم و گفتم حالا باورت شد؟

 

پ.ن: این روزها غرق شدم توی خاطرات دو سال پیشم... همین روزها بود که...‌


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( دوشنبه 90/8/16 :: ساعت 12:0 عصر)


دیگه باید باور کنم که برا خودت مردی شدی

داداش کوچولوی دوست داشتنی من!




ساقی رضوان ( شنبه 90/8/14 :: ساعت 9:20 عصر)


آرام تر گام بردار ذوالجناح؛

شتاب مکن برای رسیدن به کوفه...




ساقی رضوان ( دوشنبه 90/8/9 :: ساعت 2:52 عصر)


دلم را به دریای عشقت زده ام؛

روز شماری میکنم تا سرم را هم زیر پایت بگذارم...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/8/4 :: ساعت 10:51 صبح)


باید سجده ی عمد به جا بیاورم؛

بس که عمداً یاد غیر خدا می کنم...




ساقی رضوان ( جمعه 90/7/29 :: ساعت 8:1 عصر)


این همه سال عمر کنم و هیچ وقت نخوای که روز مخصوص زیارتت پیشت باشم...

ناراحت نیستم...

چون به برادرت پناه می برم و کنار اون زیارت نامه میخونم و مطمئنم خیلی زود...

.

.

.

مولای من!

چشم دوختم به عیدی ات...

از جلوی چشمام برش ندار...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( سه شنبه 90/7/26 :: ساعت 11:16 صبح)


مسیر طولانی بود و گنبد طوری مشخص نبود که تشخیص بدهم به کدامین حرم نزدیک میشوم...

فکر میکردم اول از حضرتِ سقا  اذن بگیریم تا بیاییم برای عرضِ ارادت...

اما همین که پایم را درون حیاط گذاشتم، متوجه شدم که...

نه...

حرمِ سقا نیست...

قلبم داشت منفجر می شد...

بدون مقدمه خودم را درون صحنت دیده بودم...

آتشِ قلبم شعله می کشید...

جلوی درِ حرم دو زانو نشستم و با نگاهم و بارانِ چشمانم رخصت طلبیدم...

نزدیک ضریح شدم و سرمای شبکه های ضریح، آبی بود که روی شعله های آتشِ قلبم ریختی...

ضریح را در آغوش گرفتم و با تمامِ وجود حس کردم نگاهت را...

مهربان اربابم...

رخصتم می دهی؟


پ.ن: چهل روز مانده تا محرّم...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( شنبه 90/7/23 :: ساعت 4:56 عصر)


آب از سرم گذشته؛

خدا کند به خشکی نرسم...




ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/7/21 :: ساعت 5:24 عصر)


روبروی پنجره فولاد

دم دمای نماز ظهر بود و روبرو گنبد آقا و نزدیکای پنجره فولاد دنبال جا میگشتم که کنار یه پیرمردی که نمازش تموم شده بود خالی بود... رفتم نشستم و پیرمرده بلند شد بره تو صف آقایون... یهو چشمم خورد به تسبیحش که روی زمین جا مونده بود... گفتم حاج آقا تسبیحتون افتاده! خنده ی نمیکنی کرد و از رو زمین برش داشت و یهو گرفت سمت من و گفت بگیرش... گفتم نه ممنون... چند باری تشکر کردم ولی انگاری مصمم بود که تسبیحشو بده من! دیگه منم گرفتم و تشکر کردم و رفت...


جلوی رواق غدیر

بعد از خوندن نیم جزء قرآن، بسته های حاوی گل های بالای ضریح رو پخش میکردن بین زائرا... گل ها تموم شده بود و به بقیه نبات میدادن... معلوم بود همون نباتم آخراشه و زائرا خدا خدا میکردن که بهشون برسه! خانومه کنار دستیه من میگفت امام رضا من که هر چی خواستم ازت  بهم دادی اینم بده! به اون که رسید نباتا تموم شد و  ته ساک یه نبات بدون بسته بندی افتاده بود که خادم بهش داد و رفت یه ساک دیگه بیاره! خادم اومد و اون خانومه دوباره یه بسته نبات گرفت! خادم بهش گفت حواسم هست 2 تا گرفتی ها! به منم  یه بسته داد و رد شد و یهو رفت اون ور! به اون یکی بغل دستیه من نداد! برگشتم به خانومه که 2 تا گرفته بود گفتم خانوم خب شما اون نباته که بدون بسته س رو بده به این خانومه... گفت نه! مال خودمه جفتش!!!
 

چقدر فرق است بین دل های آدم ها و دست هایشان...


التماس دعای فرج... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( دوشنبه 90/7/18 :: ساعت 1:2 عصر)


سپس دست به زیر شانه های عباس می برد

و سرش را به دامن می گیرد

و تا آنجا که می تواند کمر می خماند

و اندوه جگرسوز جانش را در گوش عباس، نجوا می کند:

برادرم! نور چشمم! پاره ی جگرم!

ستون هموار زندگی‌ام!

ای یادگار پدرم!

ای ماه درخشان!

.

.

.

قطرات اشک -گدازه های جگر- از گونه های حسین فرو می ریزد و با اشک خونرنگ عباس در می‌آمیزد.

مَرَجَ البحرَینِ یَلتـَقیان.


سید مهدی شجاعی




<   <<   16   17   18   19   20   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن