سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( دوشنبه 90/12/8 :: ساعت 12:4 عصر)


آدم ها هر چه سرشان گرم تر شود

نسبت به اطرافیانشان سرد تر می شوند!


پ.ن: ما خواستیم منتقل شیم... پدرمون یتیم شد:( فاتحه لطفا




ساقی رضوان ( یکشنبه 90/12/7 :: ساعت 9:39 صبح)


خدایا!

این محل‌ ِ تلاشم رو نمی خوام

میشه منتقلم کنی اون دنیا؟




ساقی رضوان ( شنبه 90/12/6 :: ساعت 9:54 صبح)


می خرم

حتی به قیمتِ جان

معجزه می کند نگاهت...

می فروشی؟




ساقی رضوان ( شنبه 90/11/29 :: ساعت 9:42 عصر)


اوضاع روحیم داغون بود

بهش گفتم دعا کن آقا بطلبه بیام مشهد...

گفت باشه دعا میکنم بعد از ارشدم بیای!!

همچین دوستان مستجاب الدعوه ای داریم ما که ارشدشون باعث شد تا قبلش آقا نطلبه!




ساقی رضوان ( جمعه 90/11/28 :: ساعت 5:48 عصر)


هر وقت نگاهش می کنم دلم پشت باب الحسین جا خوش می کند

همان جا که...

وارد که می شدیم گفت عباس 133 هست و باب حسین هم 133

و ندانست با دلم چه کرد...

شک نداشتم هر زائری که از آن در وارد می شود اذنش می دهی...

حتی اگر اذن دخول نخواهد و نخواند!

و من به جای اذن زیرِ لب می خواندم

باب الحسین راه ورودی به قلب توست...

حالا تکه ای از حرمت شده باب الحسین برایم...

گذاشته ام جلوی چشمم تا همیشه پشت قلبت باشم...




ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/11/27 :: ساعت 9:11 عصر)


دقیق یادم نیست شاید پارسال بود یه همایشی رفتم که به شرکت کنندگانش فلش 4 گیگ دادن!

همون زمانا دوستم فلشش گم شده بود و منم دیدم یه فلش دارم دیگه میخوام چیکار یکی دیگه

فلش 4 گیگ رو دادم به دوستم...

مدتیه فلشم خود به خود سوخته و به ملکوت اعلاء پیوسته!

شیطون هی داشت رو مخم راه می رفت و می گفت اگه فلش رو نمیدادی دوستت الان فلش داشتی

دقیقاً هم همین وقتی که بی فلش بودم کارایی پیش اومد که واقعاً نیاز داشتم به فلش...

اما خب هی می زدم تو سر شیطون و می گفتم برو خونتون!!

فرصتش (شما بخوانید تنبلی) هم نمی شد برم از امکان سه بار تعویضِ فلش استفاده کنم و یکی دیگه بگیرم...

تا اینکه امروز یهو از جایی که فکرشم نمی کردم یه فلش 16 گیگ رسید بهم!!

4 برابر اون چیزی که هدیه کرده بودم...

اینه که میگن ازین دست بدی ازون دست میگیری...

اینه که میگن تو پترس بشو و فلش بده به دوستت که ایزد وقتِ بی فلشی باز بهت فلش پس میده!!:دی




ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/11/26 :: ساعت 2:53 عصر)


این شب ها ماه هم جلوی چشمانم نیست تا به داد ِ دلم برسد...

تا فهمید ستاره به ستاره دنبالش می کنم ناز کردنش گرفته...

فهمیده که چقدر توی دلم جا باز کردی

فهمیده که نگاهش می کنم تصدقت می روم و...

کاش شب دامنش را روی ماه نمی کشید تا من مست شوم از تو...

کاش می فهمید درونم چه غوغاییست...

کاش بازی نمی کرد با دلم

کاش...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/11/26 :: ساعت 10:33 صبح)


میخواهم دنبالت بیایم

بال هایم کو؟




ساقی رضوان ( سه شنبه 90/11/25 :: ساعت 5:7 عصر)


وقت نماز مغرب و عشاء بود و آماده شدیم بریم حرم که بارون شروع کرد به باریدن...

نم نم می اومد

ولی وقتی رسیدیم حرم شده بود شُر شُر!

با اون بارون رسماً نماز جماعت تعطیل شد...

چون محوطه ی داخل انقدری نبود که زائرا بتونن نماز جماعت بخونن و نمازها توی حیاط خونده میشد

هر آدمی که وارد حیاط می شد یک راست می رفت داخل

اما من و همسفر یه غرفه توی حیاط رو انتخاب کردیم که مستقیم از اونجا ضریح دیده میشد

فرش ها رو جمع کرده بودن و گذاشته بودن همون جا...

یکیش رو باز کردیم و با جورابای خیس ایستادیم نماز خوندن

خانم های دیگه هم که دیدن فرش هست اومدن پشت سر ما

چند تایی هم منتظر بودن نماز ما تموم شه و جامونو بگیرن و نماز بخونن

انقدر هولمون کردن که تسبیحی که خیلی دوسش داشتم توی همون جا به جایی مفقود شد!

دنبالش گشتم اما پیداش نکردم...

شاید وقتی کنار حضرت ام البنین دستم بود آرزو کرده بود برای همیشه بمونه کنار امیرالمؤمنین...




ساقی رضوان ( یکشنبه 90/11/23 :: ساعت 9:35 عصر)


عاشق نیستم

وقتی مِهر آدم های زمینی، مرا از مِهرت غافل کرده...

شرمنده ام ازین غفلت

بیا و دست دلم را بگیر و مدد کن تا دوباره خط ِ دلم از جنست شود...

تا یادم نرود

که چه روزها و شب هایی با اسمت عشق بازی کردم و باریدم...

تا غافل نباشم از خودت

یادت

بویت

حتی از نشانه هایت...

بیا و بگیر...




<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن