سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( شنبه 91/1/12 :: ساعت 12:16 عصر)


رییس گفته بود یه ربع باید پیاده برید تا برسید به اسپند

من و فرد ِ مذکور هم گفتیم یه ربع چیزی نیست که می ریم!

از همون بدو ورودم به محل اسکان حالم بد بود و تشریفم رو بردم بهداری

دکتر کلی قرص داد و آمپول!

رییس گفت اگه فردا حالت خوب نبود نمیری اسپند و می مونی همین جا پیش خودم

خدا رو شکر حالم به حدی بود که بتونم برم اما با ماشین رفتم

فردِ مذکور با یه نفر دیگه پیاده رفتن و من و ط.ع با ماشین رفتیم اسپند

روزهای دیگه هم به بهانه ی مریضی همین طور گاهی از پیاده رفتن در می رفتم و با ماشین سه سوته می رسیدم

وقتایی که پیاده می رفتیم حداقل نیم ساعت راه بود با اون پیچ های نفس گیر!

من و فرد ِ مزکور هی میگفتیم آخه کجای این یه ربعه؟

اینجا بود که وجه اشتراک پیدا میکردیم و به روح و روان ِ رییس، نقل و نبات نثار می کردیم!

چون مسیر ما کوتاه بود از فیضِ فیوضات ِ راننده ی محترم بی بهره می موندیم

اما دل ها بسوزد برای بچه های دیگه که یک ساعت و دو ساعت راه داشتن تا روستاشون

راننده فلشِ مسئول گروه رو ازش گرفته بود و توی فلش هم فقط یه آهنگ بوده

اونم مرغ ِ سحر...

بچه ها شاکی بودن اساسی

یکی دو ساعت مدام باید این آهنگ رو  میشنیدن و دم بر نمی آوردن

از آقایون هم کسی اعتراض میکرد راننده میگفت فلش ِ آقای ن هست و همه مسکوت می شدن:دی

عصر که همه بر میگشتیم محل اسکان از بچه ها امتحان ِ مرغ سحر میگرفتیم تا ببینیم خوب یادشون مونده یا نه!

یه بار روحانی کاروان کنار راننده بوده و طی یه اقدام غافلگیرانه فلش رو کِش میره:دی

راننده بنده خدا هی دنبال فلش میگرده و ماشینش رو زیر و رو میکنه

خدا هم جای حق نشسته بود و موبایل روحانی یهو گم میشه!

روحانی مجبور میشه فیلم بازی کنه!

فلش رو میده به خانوما و اونا هم میندازنش زیر صندلی و با ته کفش خاک مالیش میکنن

صحنه ای کاملا طبیعی!

غافل ازینکه موبایل زیر صندلی بوده و راننده بی تقصیر:دی




ساقی رضوان ( جمعه 91/1/11 :: ساعت 11:56 صبح)


نماز ظهر رو توی نمازخونه ی راه آهن خوندیم و از پله هاش اومدیم پایین

بوی مطبوعی به مشاممون رسید و منبعش رو دستان ز.ن یافتیم!

یک عدد سینی دستش بود با دو تا ظرف ِ سبزه

گفتیم این چیه؟؟

گفت سبزه ی عید! مامانم دو هفته س زحمت کشیده تا شده این...

مام هی میگفتیم این چیه بو میده و اینا...

خلاصه باید خیلی مودبانه با سبزه ی محترمه برخورد میکردیم

سوار قطار که شدیم کوپه پر شده بود از بوی مست کننده ش!

هی ما میگفتیم این چیه؟

جواب میومد: مامانم...

و ما مسکوت می شدیم!

گذاشتیمش بالای چمدون ها تا استراحت کنه دسترنج ِ مامانش!

از اونجایی که مامانش... ف.ج گاهی سبزه ها رو می گرفت دستش و بهشون آب معدنی می پاشید

باهاشون مهربونانه حرف می زد و حتی گاهی نوازششون هم می کرد و قربون صدقه شون می رفت تا یه موقع بهشون بر نخوره و سبز نشن!

آخرای مسیر، ز.ن رفته بود کوپه بغلی و مام مشغول کارامون بودیم

یهو از سقف دونه های ماش پاشیده شد روی سرمون!!

زمین پر شده بود از دونه...

همه هول کرده بودیم و به فکر مامانش بودیم:دی

ط.ع و ف.ج سریع همه ی دونه ها رو جمع کردن و توی دو تا ظرفا چیدن

اما هر چی گشتیم خبری از سینی نبود که نبود!!

یهو ز.ن در کوپه رو باز کرد و ما همه از ترس مونده بودیم چیکار کنیم...

دو تا ظرفا دست  ف.ج بود و ز.ن تا سبزه ها رو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتنِ سبزه ها!!

هی من نگران بودم که مبادا بپرسه سینی کجاست!

خدا رو شکر اصلا متوجه نشد سینی نداره:دی

قطار یهو نگه داشت و کاملا غیرمنتظره اعلام کردن رسیدیم...

همه سریع چادر سر کردیم و چمدونامون رو انداختیم دنبالمون و از قطار پریدیم پایین

سوار ِ میدل باس (با لهجه ی اون وره آبیه ف.ج) شدیم و  یه کم که گذشت فهمیدیم که سبزه ها جا موندن!

ینی وای به حالمون شده بود...

ف.ج گفت همین الان به ز.ن بگیم بهتره تا بعدن...

منم گفتم خودت بگو

بنده خدا با ترس و لرز گفت و ز.ن خیلی منطقی برخورد کرد

یه کم که گذشت یهو ز.ن گفت بچه ها سبزه ها کوش؟

برق از سرمون پرید

به ف.ج گفتم مگه نگفتی؟

گفت چرا گفتم!

ظاهرن ز.ن متوجه نشده بود و برا همین بود که خیلی منطقی برخورد کرده بود...

به دلیل وجود چند برادر ِ محترم، جیغی خفیف بر سرمان خراب شد و گفت مامانممممممممممممم...

چند ساعت بعد هم ماجرای چپه شدنه سینی رو لو دادیم و آهی از نهاد ز.ن تا تهران رسید!!:دی




ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/1/10 :: ساعت 1:40 عصر)


از آدمای وراج خیلی خوشم نمیاد

اونم ازونا بود و یه مدل خاصی که باعث شده بود کلن خوشم نیاد ازش!

قبل از جهادی، سه روز توی قم با هم بودیم هی با خودم تمرین کردم سمتش نرم و کاری به کارش نداشته باشم

وقت ِ  رفتن به جهادی، سوار قطار که شدیم پرید توی کوپه ی ما! میخواستم کله مو بکوبم تو پنجره!

خودمو کنترل کردم...

چند ساعت گذشت و رییس اعلام کرد که کی توی کدوم روستاست

من و فردِ مذکور با هم توی روستای اسپند ثابت بودیم!!

این بار دیگه می خواستم کله ی اونو بکوبم توی در!

هی خودم رو کنترل می کردم و  می گفتم حتمن حکمتی داره و خدا اینطور خواسته

میگفتم من می تونم باهاش کنار بیام...من می تونم!

هی برا خودم انرژی مثبت می فرستادم... هی خودمو بی خیال نشون می دادم...

اما تا وراجی هاشو می دیدم ابر ِ انرژی هام متلاشی می شد!

خدا رو صد ها هزار مرتبه شکر که محل ِ فعالیتمون جدا بود و فقط موقع ناهار خوردن تحملش میکردم!

چند روزی ط.ع  با ما دو تا اومد و اونم  شاکی تر از من...

کلن هر کی به ما دو تا می پیوست می خواست خرخره ی فرد ِ مذکور رو تا آخرش بِدَره!

برای هم شده  بودیم مار و پونه...

کلی سر به سر هم میذاشتیم...

نه فقط من بلکه هر کی به درون ِ وراجش پی می برد چهار انگشت(علامت مخصوص ا.ک) رو نشونش میداد!

حالا آدم سالش رو با همچین فردی تحویل کنه دیگه خیلی اسفناکه...

روزها می گذشت و پونه های دم ِ لونه ی ما خوش طعم تر می شد!!

بنده خدا رییس تا می دید ما دو تا تنها باید بریم روستا خودش همراهمیمون میکرد تا یه موقع روستا نره رو هوا:دی

پیاده روی هامون بین دو تا روستا خیلی غصه ناک بود...

خدا واقعا چه صبری داده بود به من نمیدونم!

البته خداییش یه خوبی داشت و اونم این بود که وقتی بهش تیکه مینداختیم سکوت می کرد!

جهادی تموم شد و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم تهران...

کنار دستم رو نگاه کردم قیافه ی فردِ مذکور لبخند می زد بهم!!

گفتم خدااااااااااااااا من نخوام اینو ببینم چه کنم؟

که خودش اعتراف کرد و گفت مار از پونه بدش میاد...

وسطای راه هم یادم آورد که قم هم داشتیم می رفتیم کنار هم نشسته بودیم:((

خلاصه خدا فجیعانه بهش رحم کرد و وقت نشد براش جشن پتو بگیریم...




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/1/8 :: ساعت 7:14 عصر)


قرار بود پیاده گز کنیم... یه بار صبح یه بار عصر

مریضیم باعث شد اون وسط چند باری رو با ماشین گز کنم...

دلم تنگ شده برای پیچ ِ تند ِ آخر...

همون جا که نفس بند می اومد و باید انقدر تند قدم بر می داشتی تا نفس کم نیاری...

همون جا که توی راه برگشت وقتی می رسیدی به اون پیچ، روستای محل اسکان به راحتی دیده میشد...

همون جا که یه بار بعد از بالا رفتن ازش، نفسم دیگه بند اومده بود و نشستم رو یه تخته سنگ...

هیچ وقت فکر نمی کردم دلم برا اون پیچ تنگ شه...هیچ وقت!




ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/12/25 :: ساعت 10:37 صبح)


باذن الله

و باذن سیدتنا فاطمة المعصومه

و باذن مولانا صاحب الزمان

و باذن سیدنا عبدالعظیم

و باذن شهداء...


می روم تا چفیه ام را بقچه ای از خوبی ها کنم و ...

می روم نفس بکشم در هوای فرشتگانی بی بال ...

می روم ...


پ.ن: شدیدا ملتمس دعام... حلال کنید بدی هام رو... یا علی علیه السلام...




ساقی رضوان ( دوشنبه 90/12/22 :: ساعت 10:25 عصر)


عاشق ِ اینم که پشت به قبله روبروی ضریحت بایستم و گوشی رو بذارم دم گوشم

باهاش تکرار کنم

یا فاطمه

یا فاطمه

یا فاطمه...

شیدات میشم وقتی کنارتم و یادم میره که چی میخواستم بهت بگم و نگفته می شنوی...

نگفته منو مهمون برادرت میکنی...

نگفته...

دیوونه ت می شم وقتی شبای چهار شنبه ی آخر سال که میشه زائرم میکنی...

باید بیام در و پنجره ی دلم رو بدم دستت و ...

بدجوری غبار گرفته...

وقتی نمونده...

باید بیام مدد بگیرم ازت...

باید بیام...




ساقی رضوان ( پنج شنبه 90/12/18 :: ساعت 5:31 عصر)


دو تا خواهر بودن

پاتوق من توی نجف حیاط پشتی حرم مولا -نسبت به قبله- بود

اونا هم همینطور

از همه جای حرم خلوت تر بود اون قسمت

همدیگه رو که میدیدیم کلی شاد می شدیم

اصلا انگار جزیی از زیارت شده بود و باید هم رو میدیدیم!

رفتیم کربلا

یه روز می شد که دیگه اونا رو ندیده بودم

شاید چون حرم ارباب یه کم بزرگتر بود

شاید چون من دیگه پاتوقی نداشتم اونجا و مدام دورش میگشتم!

از باب الشهداء داشتم میزدم بیرون که یهو یکیشونو دیدم که منتظر خواهرش بود

از دیدن هم کلی ذوق کردیم و انگار خیلی وقته هم رو ندیدیم...

گفت هنوز نرفتم داخل حرم... می ترسم برم... چیکار کنم؟

گفتم نمیدونم چیکار کنی... اما وقتی بری پشیمون میشی ازین که یه روزه اینجایی و نرفتی!

گفتم کنارش خیلی خوبه... حتما با خودت زودتر کنار بیا و برو...

فرداش که دیدمش پرسیدم بالاخره رفتی؟

گفت آره... خیــــــــــــــــــــــــــــلی خــــــــــــــــــوب بود...


پ.ن: چقد خوبه وقتی دوستت میره کربلا گوشیشو روشن بذاره و تو بتونی به مقصد کربلا مسیج بزنی!




ساقی رضوان ( سه شنبه 90/12/16 :: ساعت 12:30 عصر)


از مترو زدم بیرون

هوا سرد بود و تند قدم بر میداشتم تا زود برسم به محلِ جلسه...

یه خانومی از روبرو می اومد...

هر دومون همو نگاه کردیم و با لبخند از کنار هم رد شدیم

بعد از چند قدم جفتمون یهو برگشتیم!

رفتیم سمت هم

سلام دادیم و...

من گفتم پس چرا این وری میری؟

انگار نشنید

گفت ما با هم مکه بودیم؟

گفتم مکه؟!

گفت آره کاروان آقای عجمی...

گفتم آره!

گفت تو نفر اول شدی و جایزه...

گفتم آره!!

اون درست شناخته بود

اما من اونو با یکی دیگه که فکر میکردم شاید تو اون جلسه ای که من دارم میرم باشه، اشتباه گرفته بودم!

خیلی شبیه بودن آخه...

خودشو که به هیچ عنوان یادم نمیومد!

خنده مون گرفت و از هم جدا شدیم...


توضیح نوشت: اون آدمی که من باهاش اشتباه گرفتم رو فقط یه بار دیده بودم!




ساقی رضوان ( یکشنبه 90/12/14 :: ساعت 6:22 عصر)


عادت ندارم به سنگ جدیدت

چند سال بود چشمامو به قبلی میدوختم و ...

یادته؟ اولین باری که اومدم کنارت...

فاطمه هم بود

اصلا اون بود که من رو آورد اونجا و گفت یکی رو انتخاب کن...

دو سالی میشه بدونِ اون میام پیشت

دلم تنگ شده برا اون روزا...

به هر حال مبارکت باشه

هم سنگ جدید

هم 24 اُمین سالگرد شهادتت...


پ.ن: خالی بود جای دوستانی که میخواستن بیان و نشد...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 90/12/10 :: ساعت 12:45 عصر)


روی داشبورد ماشین بود...

سرمو نزدیک شیشه بردم و از وسط شروع کردم به خوندن

...مشهدی محمد رضا کریمی...

90 سالش بود و فقط مشهد رو دیده بود... اونم تا جاییکه یادم میاد مربوط به سالهای زندگیه من نبوده!

اون وقت من که نوه ش بودم...

وقتی میرم زیارت... بابا زنگ میزنه و میگه برا مامانم نماز بخون... حالا ازین به بعد باباش رو هم...

...پدر شهید نادر کریمی...

عموی بی معرفتم که میگن منو خیلی دوست داشته اما یه بارم بعد این همه سال نیمده تو خوابم...

...از طرف فرزندان...

بابام هم مثل مامانم یتیم شد...

چند روز قبلش بود که مامانم یتیم بودنش رو به بابام یادآوری میکرد...حالا...

...از طرف خانواده های...

هر چی فامیلی بوده ردیف کردن... فکر نکنم کسی مونده باشه تو شهرمون که اسمش نباشه!!

...عکس عموم و بابابزرگم اصلا کیفیت نداره...

تو دلم دارم غر میزنم به اونی که این اعلامیه رو درست کرده...

میرم اول اعلامیه...

برق از سرم می پره...

عاقبت زین دار فانی پر کشیدم یا حسین

عشق تو مهر علی در سینه دارم یا حسین

چون در این وادی غریبم جان زهرا مادرت

هر شب جمعه گذر کن بر مزارم یا حسین

همون شعری که بی نهایت دوست دارم روی سنگ قبرم بنویسن...

 

پ.ن: دوشنبه 15 اسفند سالگرد شهید گمنامم هست... خانم هایی که تمایل دارن 1شنبه بیان خبر بدن که مثل پارسال نشه و گلایه کنن ازم...




<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن