سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( دوشنبه 91/3/22 :: ساعت 7:50 عصر)


ف.جیم که میخواد مثلا جو رو عوض کنه سر کلاسش از بچه ها دونه دونه می پرسه اسم بزتون چیه؟

اونا هم میگن کَهَر

ف.جیم تعجب میکنه میگه چرا همتون یه اسم گذاشتید روشون؟

که بعد متوجه میشه توی زبون اونا به بز میگن کهر و ... :دی

***

خانم و آقای شفیعی یه دختر دارن حدود چهار ساله

این بچه با این سنش چند بار جهادی رفته!!

امسالم اومده بود

ف.جیم چون خودش مربی مهد کودک هست با ریحانه خیلی ارتباط میگرفت

باهاش با زبون بچه ها حرف میزد و اینا

یه بار دیگه نمیدونم چطوری حرف زده که ریحانه گفته:

خاله چقده لوس حرف میزنی!!!:))

***

توی اردو ف.جیم هم به عنوان مربی کودک بود هم مربی خیاطی...

یه روز به خانم ها گفته بوده که روز بعد چرخ خیاطی بیارن...

روز بعد میشه و میره میبینه هیچکس نیاورده

ازشون می پرسه چرا نیاوردید؟

میگن چون سنگین بود!:دی

یکی میگه خانم... آمنه چرخ داره، برم ازش بگیرم؟

ف.جیم هم خوشحال میشه و میگه خب برو

که طرف جواب میده آخه آمنه خونه نیست!!:))


پ.ن: ف.جیم رو باید اسمش رو گذاشت بمب خنده... کوچکترین چیزها رو انقدر برات خنده دار و با آب و تاب تعریف می کرد که دل و روده برات نمیموند!




ساقی رضوان ( شنبه 91/3/20 :: ساعت 6:50 عصر)


ع.ت فردای اون روز که داستان سوره ی کوثر رو به بچه هاش یاد داده بود، ازشون میخاسته بپرسه مثلا!

با کلی ذوق و اینا گفته خب بچه ها... آقا مهربونه اول چی بود؟

بچه ها هم با صدای بلند: کفتــــــــــــــــــــر بود!:دی

ع.ت مرده بوده از خنده و سعی کرده خودش رو کنترل کنه و بگه کفتر نه بچه ها! ابتـــــــــــــــر بود...

***

کادر بسته از روستای درگوئن

به قول ع.ت بر وزن پنگوئن!

بزها مشغول خوردن کاغذ رنگی!!

که ع.ت سر میرسه و عصبانی میشه

میره از آقایون می پرسه کاغذ رنگی اضافه دارید؟

آقایون هم فکر میکنن که دردی رو درمون کردن با اعتماد به نفسِ کامل میگن بله داریم

ع.ت هم که عصبانی بوده میزنه تو برجکشون و میگه

انقدر زیاد دارید که به بزا هم میدید بخورن؟!:دی


پ.ن: یکی از عاملای خنده ی جهادیه ما ع.ت بود... عصرا که خسته از راه، دور هم جمع میشدیم با تعریفای بامزه ش کلی سرحال میومدیم... خدا حفظش کنه...




ساقی رضوان ( جمعه 91/3/19 :: ساعت 6:35 عصر)


کله ی ظهر از کوه دارم میام پایین

اون میره بالا

نسیم خنکی هم میاد

یهو با حس آمیخته با ترحم میگه گرمتون نیس با چادر؟

لبخند میزنم و میگم نه و از کنارش رد میشم...

تا حالا انقدر مورد ترحم قرار نگرفته بودم...




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/3/16 :: ساعت 10:25 عصر)


ساعت 3 رسیدیم کربلا

دل تو دلمون نبود خودمون رو سریع برسونیم حرم

غذای حضرتی قبل ازین که ما برسیم رسیده بود

نمیشد دست رد زد به سینه ش!

بعد از غذا مدیر کاروان مشغول تحویل کلید اتاقا شد

خیلی ریلکس

ما همچنان له له میزدیم برا حرم

دیگه نزدیکای اذان مغرب شده بود

که یهو مواجه شدیم با این جمله که یه ساعتی استراحت کنید بعد میریم حرم!

استراحت چه معنی میده وقتی آدم پاشو میذاره کربلا؟

باید خاکی و خسته و بی رمق رفت محضر ارباب...

2 تایی با زهره رفتیم پیش مدیر کاروان

خیالش رو از بابت اینکه بلدم مسیر و قبلا اومدم و اینا راحت کردم

اجازه داد بریم

4 نفر شده بودیم

اذان شد و ما پامون رو گذاشتیم بین الحرمین

اون 2 نفر گفتن ما اول میریم حرم ساقی

هم من هم زهره گفتیم ما اول میریم حرم ارباب

زهره اولین بارش بود و دلهره داشت پاشو بذاره بین الحرمین

اما برا اینکه به نمازِ حرم برسیم سریع رد شدیم...

قلبم دیگه مال خودم نبود...

بی تابی و دردش رو راحت حس میکردم...

بعد از نماز زهره گفت آمادگیشو نداره بیاد داخل

یه جا که گنبد قشنگ دیده میشد تنهاش گذاشتم...

رفتم یکی از ورودی های منتهی به ضریح

ایستادم و ...


حالا بعد از 7 ماه زهره رفته کربلا...

من اما نیستم کنارش

نیستم تا گاهی اون بگه و گاهی من...

نیستم...

حتی اعتکافم نیستم:(

تنها دلخوشیم پیامکه که به مقصد کربلا می فرستم و ...




ساقی رضوان ( شنبه 91/3/13 :: ساعت 7:16 عصر)


هم رزمات اومدن شهرمون مهمونی...

این بار نزدیک تر از همیشه به امام و تو

این بار در آغوش روح الله...

شاید خیلی هاشون آرزوشون بوده برن دیدار امام...

حالا بعد از این همه سال به آرزوشون رسیدن و ...

حالا من برای اولین بار زیر تابوت یه شهید رو گرفتم

به این نیت که وقت تشییعم بیاد و زیر تابوتم رو بگیره...





ساقی رضوان ( پنج شنبه 91/3/11 :: ساعت 7:43 عصر)


...
درد سرت ندم، دیشب بالاخره آقا آمدن به خوابم و عتاب و خطاب مفصلی باهام کردن.
و آخرش فرمودند:
شما درست زندگی کنید، گفتار و رفتارتونو درست کنید، نیازی نیست دنبال ما بگردید، ما خودمون سراغتون می آییم.
و...


اسمش را گذاشته اند "رمان" اما  معتقدم "تلنگر" بهترین اسمی است که می توان رویش گذاشت.

کمی دیرتر از فصل زمستان شروع می شود و ادعاهای منتظرانِ آقا را به تصویر می کشد. افرادی که به ظاهر و به اعتقاد خود و بقیه، منتظر واقعی هستند.

در فصل پاییز، منتظرانِ مدعی را محک می زند و تک تک شان را در موقعیتی قرار می دهد که همین الان آقا قرار است ظهور کند و آن ها بهانه تراشی می کنند و بهشان ثابت می شود که فقط لقلقه ی زبانشان است که "آقا بیا".

در فصل تابستان، خواننده را به عمقِ اعمالش می برد تا فقط یک عملِ "خالص" پیدا کند...

فصل بهار، با چشمانت بازی می کند و اشکت را در می آورد... منتظران واقعی را نشانت می دهد. علامه مجلسی، علامه حلی و کربلایی محمد قفل ساز. ماجرای کربلایی محمد از همه بیشتر دلت را حال می آورد همان طور که مشغول اشک ریختنی...

کربلایی محمد، ماجرای حضور آقا در مغازه ی نقلی و محقرش را با زبان ساده و دل نشینَ ش شرح می دهد و می گوید:

... یکی از کرامت های آقا -قربونشون برم- اینه که چای خوردن با بنده های حقیر و کوچولو رو ازشون مضایقه نمیکنن...

یا جای دیگر می گوید:

لطف و مهربونی آقا یه جوریه که در مورد آرزوهای معنوی نمیذارن آدم حسرت به دل بمونه... خودشون هم که هیچ شب جمعه ای، زیارت جدّ مظلومشون، حضرت اباعبدالله رو از دست نمیدن.

تار می بینی و شرمنده ای، در عین حال بالیدی به آقای به این مهربانی و قند در دلت آب شده...




ساقی رضوان ( دوشنبه 91/3/8 :: ساعت 12:53 عصر)


ماه ِ رجب

هلال ِ ماه وسط آسمان

دقیقا در امتدادِ نگاهت تا او؛

وقت ِ مغرب

زیرِ لب دخیل می بندی به ماه؛

ناگاه

هدیه ای از یک غریبه

آن هم اثری از ماه ِ من؛

همین ها می شود اشک ِ چشمت...


پ.ن:‌ غریبه هنوز صدایت در گوشم است... بیا برایم اللهم انی اسئلک بخوان...




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/3/2 :: ساعت 7:30 عصر)


نشسته ام گوشه ای از زندگی

او چپ چپ نگاهم می کند

من هم به تمام شدنش زل زده ام

شاید به خودش بیاید و پارچه ی سفیدی را تکان دهد...




ساقی رضوان ( جمعه 91/2/29 :: ساعت 1:14 عصر)


حالا

بعد از اون 2 شنبه ی به یاد موندنی

مطمئنم که وقتی میای

من نیستم...




ساقی رضوان ( دوشنبه 91/2/25 :: ساعت 8:33 عصر)


امروز با تمام وجود ضجه زدم و از خدا عذر خواستم

به اندازه ی بند بند جوارحم شرم کردم از گناهام

وقتی برای اولین بار توی عمرم پام به غسال خونه باز شد

وقتی عاقبتم رو دیدم که چطور بقیه میان و فقط نگاه می کنن به جسم بی جانم...

وقتی پاهام از ناتوانی شکست

وقتی دستام مال خودم نبود

وقتی قلبم داشت نبضای آخرش رو می زد

عمیـــــــق چشیدم که:

با کسان بودنت چه سود؟

که به گور اندرون شدن تنهاست...


خدایا هر لحظه اون لحظات رو بیار جلوی چشمم تا بنده باشم...

باید با کفنم انس بگیرم... باید..


پ.ن: قصد نداشتم حالا حالا حرفی بزنم.. اما بدجور از درون متلاشی شدم...بدجــــــــــــــــــور..




<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن