سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساقی رضوان ( یکشنبه 91/1/27 :: ساعت 10:36 صبح)


وقتی تنهایی های تَن هایی را پر کنی

روزی می رسد که برای تنهایی هایت تَنی نیست...

بازی ِ بدِ روزگار است...


پ.ن: ازین جا می روم قدری تنها باشم... حلال کنید و دعا




ساقی رضوان ( جمعه 91/1/25 :: ساعت 5:37 عصر)


به گل که فشار آوری

از دست می رود

از چشم نیز...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/1/23 :: ساعت 12:34 عصر)


بعد از 11 سال دوری، اومدم کنارت

خوش قدم بودن شکوفه های گیلاسمون...




ساقی رضوان ( دوشنبه 91/1/21 :: ساعت 10:3 عصر)


مسلماً بنده ی شاکریِ

وقتی از منِ مخلوق، مدام تشکر می کنه...


* من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق




ساقی رضوان ( یکشنبه 91/1/20 :: ساعت 1:4 عصر)


وقتی بود و نبودت فرقی نداره؛

نباش...




ساقی رضوان ( جمعه 91/1/18 :: ساعت 1:58 عصر)


رفیقِ نیمه راهِ علی؛

خرابه شده دلم،

بس که در غمت خراب شد...




ساقی رضوان ( چهارشنبه 91/1/16 :: ساعت 11:53 صبح)


شبیه مترسکی در مزرعه ی گندم

نه فقط کلاغ ها

که مرغِ عشقِ همسایه در قفس هم از من هراس دارد...


پ.ن: دفتر دل تنگی هام شش ساله شد




ساقی رضوان ( سه شنبه 91/1/15 :: ساعت 10:43 صبح)


صبح وقتی اعزام می شدیم روستاهامون، ناهارمون رو هم بهمون می دادن

توی این ظرفای غذا که بچه ها بهش میگفتن یقلبی(یغلبی؟!)

کلا 3 بار قسمت شد و توشون غذا خوردم

دفعه ی اول ماکارونی بود و سرد

شانس آوردیم که سرتیم(آقا) غذاهارو گذاشته بوده توی یخچال

چون فقط روستای ما غذاهامون سالم مونده بود

همه روستاها بلا استثناء غذاهاشون خراب شده بود

ظاهرا جای گرم گذاشته بودن و ...

دفعه ی دوم قیمه بود

گفتیم این بار بدیم اهالی برامون داغش کنن

فردِ مذکور چون روش بیشتر از ما بود انداختیمش جلو

اون بنده خدایی که داغ کرده بود اومد

دیدیم یه قابلمه ی بزرگ دستشه

توش آب بود و سه تا ظرف غذا توش غوطه ور

فردِ مذکور گفته بود مث کنسرو داغش کنن!!

چند تا لقمه خوردیم که یهو ط.ع دید ته غذاش یه کم آب هست

منم نیگا کردم دیدم بعله یه عاااااااالمه آب داره ته غذام

غذا نبود که شده بود آش!

اما ظرف غذای فردِ مذکور چون فرق داشت و درش محکم تر بود هیچ آبی نداشت!

برنج که برمیداشتم آبش رو میگرفتم و میخوردم!

شاهکاریه این بچه برا خودش :ا

دفعه ی سوم عدس پلو بود و شبیه آدمیزاد خورده شد:دی




ساقی رضوان ( دوشنبه 91/1/14 :: ساعت 12:7 عصر)


خانم و آقای شفیعی بزرگ ِ گروهمون هستن

یه خانم و آقای میان سال و اهل دل

زندگیشون رو وقف جهادی کردن

واقعا برکت گروهمون هستن...

خانم شفیعی سال گذشته که وضع غذا رو دیده بودن امسال زحمت تهیه غذامونو به عهده میگیرن

دیگه خیالمون راحت بود که غذامون مشکلی نداره و مادرانه س!

یکی دو روز ِ اول اونا نبودن و آقایون باید غذا درست می کردن

وعده ی شام اول رو املت درست کردن

یه ظرفِ بزرگ دادن به ما

یه چیز تو مایه های این استانبولی های بنایی

فرداش که همه از روستاهامون برگشتیم

ف.ج با همون نمکِ خاص خودش گفت اگه بدونید دیشب توی چی املت خوردیم

طفره میرفت و نمیگفت

من که حالم خوش نبود و نون و پنیر خورده بودم

اما انقد اصرار کردم تا گفت

توی روستاشون دیده بوده که بزهای محترم توی اون ظرف ها دارن غذا میخورن!!!

حالا من دلداریشون می دادم که خب اون روستا ربطی به اینجا نداره و اینا :دی




ساقی رضوان ( یکشنبه 91/1/13 :: ساعت 10:39 صبح)


در این شهر عطر نمی زنم؛

تا شاید

عطر حضورت را با قطره های باران به لحظه هایم بپاشم...




<   <<   11   12   13   14   15   >>   >


سفارش تبلیغ
صبا ویژن